صلح اسرائیلی

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


الف ـ نگرش تاریخی:

برای درک ابعاد حقیقتی مفهوم صهیونیستی/اسرائیلی صلح، بهتر است به یکی از نخستینکنگره های صهیونیسم (در دهه بیست قرن بیستم) بازگردیم. در این کنفرانس، یکی از مهاجران صهیونیست، این سؤال را مطرح کرد: آیا جنبش صهیونیسم می خواهد با اعراب بجنگد یا نه؟ طرح سؤال به این شکل، قضیه مورد بحث را تا حدود زیادی روشن می کند: آیا صلح، ناشی از اراده و رغبت است یا ساختاری است که در عالم واقع شکل گرفته و دارای حرکتی مستقل است و هر کسی ـ از جمله مهاجران صهیونیست طرفدار صلح ـ را که بر سر راه آن بایستد از سر راه برمی دارد؟

روشن است که مهاجران صهیونیست در بسیاری از لحظاتی که صداقت داشتند، بهانه های نابخردانه صهیونیستی را کنار گذاشتند و دریافتند که سرزمین [فلسطین]، صاحب دارد و آنها برای غصب این سرزمین آمده اند و به همین علت، صاحبان این سرزمین برای دفاع از حقوق خود، با آنها درگیری خواهند شد.

موشه شارت، در سخنرانی اش در 9 ژوئن 1936 در کمیته سیاسی حزب ماپای، انقلاب عرب را انقلاب ملی و در جهت منافع حقیقی ملی توصیف کرد. وی افزود که فلسطینیان خود را بخشی از امت عرب احساس می کنند که عراق و حجاز و یمن را دربرمی گیرد. برای آنها فلسطین یک واحد مستقل است که چهره عبری دارد و این چهره در حال دگرگونی است. از نظر آنها حیفا یک روستای عرب است که اکنون یهودی شده است. همان گونه که شارت تأکید کرده است، واکنش فلسطینی ها نمی توانست چیزی غیر از مقاومت باشد.

در 28 سپتامبر همان سال، شارت قاطعانه جنبش عرب را یک انقلاب و مقاومت ملی دانست و معتقد بود که رهبری جدید، با رهبری های گذشتهتفاوت دارد. او پی برده بود که عناصر جدیدی نظیر مسیحیان عرب و حتی زنان مسیحی در جنبش مقاومت شرکت دارند و روشنفکران عرب نیز با این جنبش هم آوا هستند. او اعتقاد داشت که از مهم ترین انگیزه های این انقلاب، نجات وجهه عربی فلسطینی است نه این که صرفا مخالفت با یهودیان باشد.

بن گوریون در سال 1938 به شکلی بارزتر به همین نتیجه رسید؛ چه او می گوید: "ما در این جا با تروریسم روبرو نیستیم بلکه با جنگ روبرو هستیم و این یک جنگ ملی است که اعراب آن را به ما اعلان کرده اند. تروریسم، فقط یکی از ابزارهای جنگی برای مقابله با چیزی است که آنها آن را تجاوز یهودیان به میهنشان می دانند و برای همین است که می جنگند. در پس این تروریست ها، جنبشی وجود دارد که اگرچه ابتدایی است، اما از آرمانگرایی و جانفشانی بی بهره نیست.

نباید آرزوی آن را داشته باشیم که دسته های تروریست خسته شوند؛ زیرا اگر یکی از آنها خسته شود، دیگران جای او را می گیرند و ملتی که علیه اشغال سرزمینش می جنگد به این زودی ها خسته نخواهد شد... وقتی که می گوییم عرب ها حمله را آغاز کردند و ما در حال دفاع از خود هستیم، در واقع فقط نیمی از حقیقت را گفته ایم. از نظر سیاسی، ما بودیم که حمله را آغاز کردیم و آنها از خود دفاع می کنند. از نظر آنها زمین از آن آنهاست؛ زیرا در آن سکونت دارند در حالی که ما تازه می خواهیم بیاییم و در این جا میهن گزینیم و این زمین را از آنها بگیریم".

صهیونیست ها ماهیت تجاوزگرانه صهیونیسم و ماهیت مقاومت عربی را خوب درک می کردند، اما رفتار ناشی از این ادراک، با آن در تضاد بود. دسته ای از صهیونیست ها بودند که ماهیت تبهکاری نهفته درعملیات نابودسازی اعراب را دریافتند؛ لذا کاملاً با بینش صهیونیسم مخالفت کردند و دست از آن برداشتند و به اروپا بازگشتند. بسیاری از اعضای حزب بوعالی صهیون (کارگران صهیون) پس از انقلاب بلشویکی به اتحاد شوروی بازگشتند تا در انقلاب اجتماعی مشارکت داشته باشند نه در تروریسم صهیونیستی. اما گویا شمار آنها اندک بود و آنها به طور کلی از تاریخ صهیونیستی کنار گذاشته شدند؛ لذا در برنامه سیاسی صهیونیسم با رفتار صهیونیست ها نسبت به اعراب تأثیری نداشتند.

دسته دیگری از صهیونیست ها هستند که ماهیت مقاومت عربی را درک کردند، اما از نگرش صهیونیستی خود دست برنداشتند و تلاش های بی ثمری به خرج دادند تا طرح صهیونیسم را به گونه ای بازسازی کنند که وجود حقیقی اعراب را نیز در برگیرد و مدنظر قرار دهد. اما گفتنی است که چنین شخصیت هایی به تدریج به شخصیت هایی حاشیه ای تبدیل شدند که به سازمان های حاشیه ای تعلق دارند و از دیدگاه های حاشیه ای ـ که در مرکز صهیونیسم و یا در اقدامات اصلی آن، تأثیری ندارد ـ دفاع می کنند.

شاید عملکرد اسحاق آبشتاین و آرتور رابین (که هر دو مسؤول اسکان و مهاجرت صهیونیستی بودند) بهترین دلیل بر این امر باشد. این صهیونیست ها که با واقعیات مسایل اعراب در تماس بودند به پیچیدگی اوضاع پی بردند و شیوه های پیچیده ای مثل کشوری با دو قومیت را مطرح کردند و خواستار همکاری با جنبش ناسیونالیسم عرب شدند. آنها انجمن بریت شالوم و سپس انجمن ایهود را برای گفتگو با اعراب تأسیس کردند تا اعراب را به عنوان یک هویت ملی به رسمیت بشناسند و با آنها صرفا به عنوان مخلوقات اقتصادی رفتار نکنند. اما همه اینتلاش ها در واقع، بیشتر بیانگر عذاب وجدان بود تا اقدامات واقعی. شاید یهودا ماگنس از بحران سازترین شخصیت ها در تاریخ نزاع اعراب و صهیونیسم بود. او از آغاز، به نارسایی عمیق اعلامیه بالفور پی برد.

اعلامیه بالفور، وجود اعراب را انکار می کرد و نادیده می گرفت. او همچنین متوجه دامنه و ابعاد نزاع میان مهاجران صهیونیست و اعراب شد. لذا همه عمر خود را صرف آن کرد که برای حل مشکلی که به شکلی استثنایی متوجه آن شده بود به شیوه ای صهیونیستی دست یابد؛ اما به نتیجه ای نرسید و کار بدان جا رسید که شورای دانشگاه عبری ـ که ریاست آن را بر عهده داشت ـ او را کنار گذاشت.

در این زمینه می توان از آحاد هاعام نیز یاد کرد. او که خون ریخته شده اعراب را نظاره گر بود مثل پیامبران "عهد عتیق"، به خروش آمد و به خاطر گناهانی که ملتش مرتکب شده بودند، باران لعنت را نثار آنان کرد. با وجود این، می بینیم که او بعدها در لندن پیش از صدور اعلامیه بالفور مشاور حیم وایزمن شد و در مورد چگونگی سلطه بر فلسطین، او را راهنمایی کرد و از مقاومت اعراب و خون های ریخته شده، چیزی به او نگفت. سرانجام خود او در سرزمین فلسطین مستقر شد که این، نشانی آشکار از تجاوز و ستم است. اما حتی پس از اعلامیه بالفور ـ که او در فلسطین بود ـ همچنان نسبت به طرح صهیونیسم تردید داشت و تا آخر نیز موضع مبهمی داشت.

آخرین دسته، که تعدادشان بیشتر از دو دسته دیگر است، از ماهیت واقعی طرح صهیونیسم و ابعاد مقاومت عربی آگاهند و همین آگاهی آنها باعث خشونت بیشتر صهیونیسم می شود. نمونه آنها ولادیمیر ژابوتنسکی، رهبر جنبش تجدیدنظرطلبیصهیونیسم است. او از آغاز می دانست که نزاع میان صهیونیسم ـ به عنوان یک جنبش اسکانی غاصب زمین ـ با اعراب، حتمی است؛ لذا در پس ابرهای انبوه توجیه های صهیونیستی، مبنی بر حقوق ازلی ملت یهود، پنهان نشد و همچنین خود را در پس رفتار لیبرال گونه مبنی بر "خرید" فلسطین پنهان نساخت و به دستاویزهای سوسیالیستی مبنی بر "ارتجاع ناسیونالیسم عرب" نیز متوسل نشد بلکه بدون هیچ پرده پوشی تأکید کرد که صهیونیسم، بخشی از ساختار استعماری غرب است که بدون قدرت نظامی نمی تواند گسترش پیدا کند. لذا او از آغاز، خواهان مسلح کردن مهاجران صهیونیست بود (دقیقا همان گونه که مهاجران اروپایی در کنیا و در هر مکان دیگر مسلح می شوند)؛ یعنی خواستار بر هم زدن موازنه قدرت، به سود صهیونیسم بود.

به گفته او، اعراب صهیونیسم و جهت گیری و نگرش آن را نخواهند پذیرفت مگر این که خود را در برابر یک دیوار آهنین ببینند.

بن گوریون نیز به همین نتیجه رسیده بود؛ برداشت او از مقاومت عربی متأثر از پایبندی اش به نگرش صهیونیسم بود و لذا به این نتیجه رسیده بود که برای تحمیل این نگرش، راهی جز زور و شمشیر وجود ندارد. این رهبر صهیونیستی در فکر صلح با اعراب نبود؛ زیرا به قول او چنین صلحی غیرممکن بود او همچنین درصدد آن برنیامد که با اعراب توافقی امضا کند؛ چرا که بدون تردید، چنین چیزی سرابی بیش نیست.

صلح از نظر بن گوریون، "صرفا یک وسیله است و بس اما هدف نهایی، تحقق کامل صهیونیسم است؛ لذا فقط می خواهیم [با اعراب ]به توافق برسیم. ملت یهود نه موافقت خواهد کرد و نه حتیجسارت آن را دارد که با توافقی که به چنین هدفی کمک نمی کند، موافقت نماید.

بنابراین اکنون مسأله توافق کامل مطرح نیست [چرا که اعراب] در ارتس یسرائیل تسلیم نخواهند شد، مگر پس از آن که ناامید کامل بر آنان چیره شود. این ناامیدی صرفا ناشی از ناکامی آنها در آشوب هایی که به راه می اندازند و یا شورشی که به پا می کنند نیست، بلکه ناشی از رشد ما نیز هست [ما صاحبان حقوق مطلق یهودی در این کشور هستیم]".

وی در ادامه می گوید: "در تاریخ یک نمونه یافت نمی شود که ملتی درهای میهنش را [برای دیگران ]باز کرده باشد. تشخیص من این است که توافقی [با اعراب] صورت خواهد گرفت؛ زیرا من به قدرتمان که رشد خواهد کرد، ایمان دارم و اگر قدرت ما رشد کند، توافق منعقد خواهد شد" بدین ترتیب توافق های "صلح با اعراب" به امضا رسید.

شارت هم دیدگاه چندان متفاوتی نسبت به بن گورین ندارد. او معتقد است که قدرت حتما باید آرمان برتر صهیونیسم را یاری کند تا تحقق آن امکان پذیر شود. او همچون بن گورین و ژابوتنسکی معتقد به دیوار آهنین است: "گمان نمی کنم که با اعراب به توافق برسیم، مگر آن که قدرت ما رشد پیدا کند.

به اعتقاد من، وقتی که قوی تر شدیم، لحظه دستیابی به توافق، فرا خواهد رسید. ما به عنوان یک قدرت، توافق پایداری را با بریتانیای کبیر، به عنوان یک قدرت دیگر به امضا خواهیم رساند و به عنوان یک قدرت، با اعراب، به عنوان یک قدرت دیگر، به توافق خواهیم رسید. اما شرط اصلی این است که اعراب ما را به عنوان یک قدرت بالفعل تلقی کنند نه یک قدرت بالقوه".

وایزمن، از آغاز دریافته بود که هرگونه صلح عادلانه، یعنی صلحی که همه حقوق سیاسی، دینی و مدنی فلسطینیان را محترم بشمارد، پیامدهای ناگواری خواهد داشت؛ زیرا باعث "سلطه اعراب بر امور" خواهد شد. اگر در چارچوب این صلح عادلانه، دولتی تشکیل شود، اعراب در آن حضور خواهند داشت و دولتی خواهد شد که زمام مهاجرت، زمین و قانونگذاری را به دست خواهد گرفت و بدین ترتیب البته صهیونیست ها به صلح خواهند رسید، اما این (به گفته او) "صلح گورستان ها" خواهد بود.

صهیونیست ها همانند همه کسانی که وضعیت آنها را دارند، صلح گورستان ها را برای دیگران می خواستند نه برای خودشان. بنابراین، توافقی که ژابوتنسکی، بن گوریون، شارت و وایزمن از آن سخن می گویند اعراب را طرفی که از موجودیت مستقل و از حقوق و فضای تاریخی و جغرافیایی خاص خود برخوردار است تلقی نمی کند، بلکه آنها را به عنوان طرفی می پندارند که از راه زور و دیوار آهنین، غایب شده اند و لذا قانع می شوند که براساس شروطی که دیگری تحمیل می کند باقی بمانند. این نگرش واقعیت دارد؛ زیرا چطور ممکن است که کسی از اعراب توقع داشته باشد که بن میل خود، در برابر بینشی که وجود آنها را نفی می کند سر فرود آورند؟

این چیزی است که اعراب، از آغاز دریافته بودند و علی رغم حرف های معقول صهیونیستی درباره صلح، گفتگو، مذاکره و برادری عرب و یهودی و دستگیری از اعراب، می دانستند که صهیونیست ها نپذیرفته اند که به عنوان تبعه دولت عثمانی در منطقه مستقر شوند و اصرار داشتند که زیر پرچم استعمار انگلیس و به کمک نیروی نظامی و کشتی های جنگی آن به منطقه بیایند و اعلامیه بالفور بود که فلسطین رابه آنها داد و فقط به گونه ای گذرا به حقوق "گروه های غیریهودی" اشاره کرد؛ یعنی شیوه نگارش اعلامیه بالفور، نقشه انزوا و غایب سازی اعراب را طراحی کرده بود و فقط پیاده کردن و امور اجرایی آن باقی مانده بود.

اعراب از مفاهیم صهیونیستی نظیر کار عبری یا از نهادهای صهیونیستی مثل کیبوتس، هیستادروت و هاگاناه ـ که آنها را می راند، به بند می کشد و غایب می سازد ـ غافل نبودند. آنها در روابط روزانه خود با نهادهای دولت سرپرستی، می دانستند که درهای میهنشان به طور کامل به روی یهودیان غرب گشوده شده است تا در آن سکنی گزینند. آنها همچنین درک می کردند که صرف نظر از مقاصد مثبت برخی از صهیونیست ها و صرف نظر از آگاهی آنها از ماهیت طرح صهیونیسم و ماهیت مقاومت عربی، وضعیتی که در حال شکل گیری است، یک وضعیت پرمنازعه است؛ چرا که همیشه هدف صهیونیست ها این بوده است که شمار یهودیان را در فلسطین افزایش دهند و یک رژیم اقتصادی، اجتماعی (نظامی) جداگانه ـ و سرانجام، سلطه گر ـ تأسیس کنند.

نجیب عازوری، نویسنده عرب و مسیحی فلسطینی از نخستین کسانی بود که پی برده بود "نزاع، تا وقتی که یک طرف بر دیگری چیره باشد ادامه خواهد یافت". این نظر، یک نگاه بدبینانه که منکر آرمان ها باشد نیست، بلکه یک نظر واقع بینانه است که براساس اهداف و اقدامات، و برحسب آن چه که در واقع رخ داد، شکل گرفته است.

یکی از رهبران حزب استقلال فلسطین، هشدار داده بود که نگرش صهیونیسم نسبت به اعراب، هر اندازه هم که عادلانه باشد، در نهایت، یک نگرش خیالی و ایدئولوژی به معنای منفی کلمه است و بههر شکلی که تحقق پیدا کند حقوق اعراب را پایمال می کند. به همین جهت، هنگامی که یهودا ماگنس، در نامه ای به او پیشنهاد داد که اگر به گروه یهودیان اجازه داده شود که در فلسطین از خودگردانی محدود برخوردار شوند، امکان آن وجود دارد که طرح کشور یهودی منتفی شود.

وی در پاسخ گفت: "در پیشنهاد تو، چیزی جز تحریک آشکار علیه اعراب نمی بینم.اعراب به هیچ کس اجازه نمی دهند که در حقوق طبیعی شان با آنها شریک شود. اما یهودیان، حقی جز خاطرات روحی آکنده از فجایع و داستان های اندوهبار ندارد و لذا برگزاری دیدار میان رهبران دو ملت عرب و یهود، غیر ممکن است".

اعراب درک می کردند که سخنان شیرین درباره پیشرفت عقب ماندگی کشاورزی و صنعت، صرفا سخنی است درباره غایب سازی آنان و غصب میهن. پیشرفت در چارچوب ناموزون قدرت، که به نفع غاصب باشد به معنای آن است که اعراب همه چیز را از دست خواهند داد؛ به ویژه این که طرف دیگر، موجودیت تاریخی اعراب را قبول ندارند و به آنها صرفا به دید یک مخلوق اقتصادی می نگرد. به همین علت، بسیاری از ملت های ستمدیده، راهبرد خود را برای آزادی تغییر می دهند و به جای تلاش برای پیشرفت، ترجیح می دهند که با پرورش کرم ابریشم [با وسایل ابتدایی] از بقای خود دفاع کنند.

شاید به همین علت بود که موسی علمی ـ در دیدار خود به سال 1936 در خانه موشه شارت با بن گوریون ـ با سخنان (شیرین و گوارای) او مخالفت کرد. به گفته بن گوریون سخن از نغمه (ی قدیمی) درباره باتلاق هایی که خشک شده است، بیابان هایی که با سبزه شکوفا خواهد شد و آسایشی که همه از آنبرخوردار خواهند شد، آغاز شد، اما این عرب سخن او را قطع کرد و گفت: "گوش کن ای خواجه بن گوریون! من ترجیح می دهم که این سرزمین تا صد سال و یا تا هزار سال دیگر، خشک و خالی باشد تا وقتی که ما خود آن را آباد کنیم و آن را نجات دهیم". در این جا، یکی از لحظه های اشراق و الهام برای گوریون پیش آمد و چاره ای جز آن نداشت که اعتراف کند که این عرب، حقیقت را می گوید و سخنان خودش بیش از هر وقت دیگری، خنده آور و توخالی است.

بدین ترتیب، صهیونیست ها و اعراب، از آغاز درک کرده بودند که نزاع میان آنها، یک نزاع بنیادین است و دریافته بودند که صلحی که صهیونیست ها پیشنهاد می کنند، صلح گورستان هاست و بر ستم و جنگ استوار است.

وضعیت امروز نیز چندان تفاوت نکرده است؛ چرا که هنوز صلح مبتنی بر عدالت، که در واقع به معنای مشارکت کامل اعراب در حکومت فلسطین است از نظر صهیونیست ها، صلح گورستان هاست. بنابراین صهیونیست ها می کوشند تا به صلحی که بر جنگ و ستم استوار است و به امنیتی که بر اجبار و خشونت متکی است دست یابند.

ب ـ نگرش صهیونیستی:

نزاع اعراب و اسرائیل تا سال 1967، با شکست اعراب همراه بود، ماهیت روشنی داشت. از این زمان، دو طرف از "صلح" و تمایل به سازش سخن به میان آوردند. هواداران صلح معتقدند که تمایل دو طرف عربی و اسرائیلی به صلح، یک تمایل قوی، صادقانه و حقیقی است. وجود چنین تمایلی در اعراب (پس از شکست های پی درپی که متحملشدند) امری قابل درک است، اما تمایل اسرائیلی ها به صلح و سازش، به اندکی شرح و تفسیر نیاز دارد. می توان عواملی را که موجب تمایل اسرائیلی ها به صلح شد این گونه برشمرد:

1. با این که نیروی نظامی اسرائیل به اوج توان جنگی خود رسیده بود، اما پیروزی های نظامی نه تنها برای اسرائیلی ها صلح را به ارمغان نیاورد، بلکه آنها را درگیر جنگ های بیشتری ساخت و این پیش بینی را محقق ساخت که بزرگ ترین آرزوی اسرائیلی ها رسیدن به "جنگ خفته" خواهد شد.

2. به علت شرایط اقتصاد اسرائیل در نظم نوین جهانی و فن آوری پیشرفته، منطق ارتش مردمی (چه منظم و چه ذخیره) به آسانی گذشته قابل تحقق نبود.

3. اسرائیلی ها دیگر نمی توانستند جنگ دایمی را تحمل کنند و به طور مداوم نیروهای خود را بسیج کنند؛ چرا که جنگ برق آسا و نابودکننده، یعنی جنگ بدون هزینه بالای انسانی و اقتصادی دیگر امکان پذیر نبود.

4. هزینه های جنگ افزایش یافته بود که این امر وابستگی اسرائیل به ایالات متحده را بیشتر می کرد. اگرچه ایالات متحده، یک هم پیمان کاملاً قابل اعتماد است، اما کم کم نشانه هایی نگران کننده پدیدار شده است؛ مانند تشدید انزواجویی که می تواند در هر لحظه با فشار نیروهای مردمی به یک جنبش سیاسی تبدیل شود که با دخالت آمریکا در ماجراجویی های خارجی به مخالفت برخیزد و علاوه بر آن، باعث کاهش کمک های اقتصادی به هم پیمانان و دست نشاندگان آمریکا شود.

5. از جمله عواملی که تمایل مهاجران صهیونیست را به صلح افزایش می دهد این است که ملت یهود (یعنی گروه های یهودی پراکنده در سراسرجهان) تصمیم گرفته است که تبعیدگاه خود را ترک نکند. این امر، علت اصلی شهرک سازی را زیر سؤال برده است (این در حالی است که جمعیت اعراب در سرزمین های فلسطینی که پیش از سال 1967 اشغال شد در حال افزایش است).

6. نشانه های خستگی و ناخشنودی در شهرک نشینان صهیونیست به چشم می خورد و نمود آن، بحران خدمت نظامی و رشد سرسام آور مصرف گرایی است.

7. اعراب، اقدام به توسعه سیستم های تهاجمی، دفاعی، موشکی و حتی میکروبی کرده اند، به طوری که با توان هسته ای اسرائیل برابری می کند.

8. دیگر مسأله تسلیم شدن به ویژه برای فلسطینیان ـ حتی پس از توافق اسلو ـ مطرح نبود (چه کسی تسلیم چه کسی می شود؟)

9. علی رغم همه جنبه های منفی توافق های اسلو، تأسیس حکومت فلسطینی، نخستین شکاف را در عمق راهبردی اسرائیل ایجاد کرد؛ چرا که یک توده گسترده انسانی وجود دارد که دارای نهادها، اراده و اهداف خاص خود است.

10. امین هویدی، اندیشمند استراتژیست مصری، وضعیت را این گونه خلاصه می کند: "ما اکنون مثل عقرب های سمی هستیم که در یک لوله قرار داده شده اند و پیش از آن که بمیرند و از بین بروند یکدیگر را نیش می زنند و یا مانند سرنشینان خودرویی هستیم که در دامنه کوهستان می کوشد تا به قله برسد و اگر خودرو به دره بیفتد همه سرنشینان آن متلاشی می شوند.

اسرائیل چه تحت حاکمیت پرز باشد و چه نتانیاهو، باید بداند که اگر زمین در دست اوست، صلح در دست ماست و اگر از توان نظامی برخورداراست ما نیز عناصر قدرت، اعم از آب، زمین، بازار، نیروی انسانی، سرمایه، گاز و نفت را در اختیار داریم و اگر آنها می توانند مرزها را زیر پا بگذارند، ما نیز از پشتوانه وجود برخورداریم. سرانجام این که باید یقین داشته باشید که اگر نتوانسته است سلطه خود را از راه زور بر منطقه تحمیل کند، از راه های دیگر نیز نخواهد توانست به این هدف دست پیدا کند".

بنابراین تردیدی نیست که تمایل اسرائیل به صلح، یک تمایل واقعی و صادقانه است، اما هنوز ریشه نزاع، به قوت خود باقی است؛ چرا که اسرائیل، یک کشور اسکانی اشغالگر است که سرزمینی را غصب کرده و اهالی آن را به محاصره درآورده است و هنوز مهاجران صهیونیست، زمین و حاکمیت آن را در دست دارند و می کوشند تا صلح گورستان ها را بر فلسطینیان تحمیل کنند. لذا می بینیم که هنوز بینش تجاوزگرانه و سرکوبگرانه پابرجاست و رفتار تجاوزگرانه و سرکوبگرانه تغییر نیافته و آن چه که تغییر کرده، روش و گفتمان است که به علت دگرگونی شرایط بین المللی و ظهور نظم نوین جهانی تغییر پیدا کرده است و این نظم نوین، به جای رویارویی مستقیم با ملل جهان سوم، به تفرقه افکنی و فریبکاری متوسل می شود و به جای کوبیدن بر طبل جنگ، وضعیت آماده به جنگ ادامه پیدا می کند تا نغمه های صلح به صدا درآید.

با توجه به عوامل ذکر شده و مطالب فوق الذکر می توان گفت که واژه صلح در نگرش صهیونیستی، آن گونه که به سیاست رژیم اسرائیل مربوط می شود، به منطقه خاورمیانه به عنوان یک واقعیت اقلیمی، ارتباطی پیدا نمی کند. ریشه صلح در مفهوم اسرائیلی آن عبارت است از "حق دولت عبری در سیاستگذاری، به نحوی که مردم آن به بالاترین میزاناطمینان، آرامش و عدم احساس خطر نسبت به آینده، دست یابند." مسئولین صهیونیسم در برخی موارد از واژه صلح، کاربرد بهتری را انتظار دارند. آنها خواهان "امنیت مطلق" هستند که از قانون "مرزهای امن شناخته شده و مورد اتفاق" تجاوز می کند. این خواسته از جنگ ژوئن به بعد، دائما مطرح شده است.

طبق تعریف هنری کیسینجر "امنیت مطلق" یعنی پیروزی نظامی همه جانبه دولت، بر دشمن و یا دشمنانش. او یادآوری می کند: "هدف سیاست خارجی آمریکا تحقق کامل"امنیت کامل" و یا "امنیت مطلق" نیست، زیرا امنیت مطلق بدون پیروزی مطلق وجود ندارد. هدف سیاست خارجی آمریکا داشتن امنیت نسبی است، که رسیدن به آن، از طریق توافقنامه های پیاپی با اهداف و شیوه های مناسب، میسر است."

بنابراین حکام اسرائیل از مسأله ای دم زده اند که آمریکا از تحقق آن عاجز مانده است. در نیمه اول سال 1972، گلدامایر در گفت وگو با تلویزیون انگلیس، سه عنصر مهم را به عنوان شرایط صلح ذکر کرد که عبارتند از: مرزهای امن، امنیت مطلق و معاهده صلح. در برخی موارد، اسرائیلیها تعبیر "ترتیبات اضافی به منظور تضمین امنیت" را علاوه بر "مرزهای امن شناخته شده و مورد اتفاق" به کار می برند.

بر این اساس آهنگ صلح اسرائیل، نخست خواهان آن می شود که عقده های تاریخی کنار گذاشته شود و همه کشورها برای مقابله خطر بزرگتر (اتحاد شوروی، اسلام و...) اختلافات خود را به فراموشی بسپارند. حتما نقطه آغاز باید قبول عمل انجام شده باشد. این مفهوم بر این پندار استوار است که اسرائیل،بزرگترین خطر نیست در حالی که عمل انجام شده ای که از ما خواسته می شود از آن شروع کنیم، عکس این را می گوید.

این عمل انجام شده، مبتنی بر خشونت است و سرانجام آن، ستم و سرکوب است و یک امر تصادفی نیست و نتیجه ستم تاریخی از گذشته تا اکنون است. این ستم و سرکوب، منشأ نزاع، جنگ و درگیری است؛ چرا که مسأله بر سر عقده های گذرا و یا تاریخی نیست، بلکه ساختار ستمگرانه ای است که شکل گرفته است و برقراری صلح واقعی، جز با فروپاشی این ساختار، امکان پذیر نیست.

پس از فراموشی عقده های تاریخی، صهیونیست ها خواستار آن می شوند که رزمندگان، خود را تسلیم کنند تا در ازای آن، برخی از شهرها و روستاها به فلسطینیان بازگردانده شود. اما نیروهای اشغالگر اسرائیل از این نقاط، "عقب نشینی" نمی کنند، بلکه "مجددا در این نقاط مستقر می شوند" و اسم این را می گذارند، "زمین در برابر صلح". نیروهای اسرائیلی عقب نشینی نمی کنند؛ زیرا سرزمین فلسطین، سرزمین ملت یهود است و نیروهای میهنی، از خاک میهن، عقب نشینی نمی کنند، بلکه صرفا در آن مستقر می شوند.

لذا علی رغم این اقدام نمادین و تبلیغاتی، شهرک سازی به صورت تمام و کمال ادامه خواهد یافت و قدس، پایتخت ابدی اسرائیل خواهد بود (شامیر گفته بود که مذاکرات مادرید تا ده سال طول خواهد کشید و در طی آن شهرک سازی نیز ادامه خواهد یافت).

همه این نگرش ها نسبت به صلح، ناشی از این اعتقاد است که سرزمین فلسطین، همان ارتس یسرائیل است و اسرائیلی ها در آن از حقوق مطلقبرخوردارند. اما حقوق فلسطینیان یک مسأله ثانوی است؛ چرا که این سرزمین اصولاً یک سرزمین بدون ملت بوده است. این بینش، به طور آشکار و نمایان، در نگرش اسرائیل به خودگردانی متبلور می گردد.

تصور اسرائیل نسبت به آینده منطقه، چندان با این بینش تفاوت ندارد؛ چرا که مرکز، اسرائیل است و اوست که همه رشته ها را به دست دارد، اما بقیه "منطقه"، فضا و بازار است. کنار نهادن عقده های تاریخی در این جا به معنای کنار گذاشتن هویت تاریخی و فرهنگی است به طوری که اعراب، به موجوداتی اقتصادی تبدیل می شوند که محرک آنها، انگیزه های اقتصادی است که نه هویتی دارد و نه خصوصیتی.

در این جا سنگاپور به عنوان چهره اصلی منطقه و به عنوان نمونه برتر و ایده آل ظهور پیدا می کند؛ چراکه این کشور نیز، هویت و تاریخ روشنی ندارد و فعالیت اصلی آن، فعالیت اقتصادی است. هنگامی که جهان عرب به سنگاپورهای از هم گسیخته و درگیر با یکدیگر تبدیل شود، راهبرد استعماری و صهیونیستی در مورد صلح، بدون برخورد و از راه "مذاکره" مستمر تحقق یافته است!

در مجله آمریکایی نیوزویک آمده است که پس از آن که رئیس جمهور سادات، با امضای توافق کمپ دیوید موافقت کرد، درخواست کرد که نقطه ای در قدس برای برافراشته شدن پرچم های کشورهای عرب اختصاص داده شود. اعضای هیأت اسرائیل پیشنهاد کردند که پرچم ها بر روی گورهای اعراب برافراشته شود؛ یعنی "صلح گورستان ها" را پیشنهاد کردند. اما [موشه ]دایان اندکی پا را از این فراتر نهاد و این درخواست رئیس جمهور سادات را انعام خواهی توصیف کرد. یعنی او صلح سروران و بندگان راپیشنهاد داده بود. مفهوم صلح اسرائیلی در میان گورستان و انعام دادن قرار دارد.

عوامل متعددی (نظیر ناهمگونی مهاجران یهودی و رشد مصرف گرایی و سکولاریسم در جامعه اسرائیل) شکاف های متعددی در اجماع صهیونیسم به وجود آورد. اما مهم ترین عامل، شعله ور شدن انتفاضه بود که برای بسیاری از مهاجران روشن ساخت که آرزوی قدیمی صهیونیسم با توسعه طلبی مستمرش ناممکن و پایبندی به این آرزو در چارچوب نظم نوین جهانی، دشوار است و مشکل جمعیتی اسرائیل (که ناشی از از افزایش جمعیت اعراب و کاهش جمعیت یهودیان است؛ چرا که آنها از بارداری خودداری می کنند و منابع انسانی شان در خارج نیز خشک شده است) روبه وخامت نهاده است.

بنابر همین علل، صهیونیست ها به دو دسته تقسیم شدند: یک دسته خواهان حفظ سرزمین های اشغالی بودند که حتی از یک وجب از زمین ها صرف نظر شود (صهیونیسم ارضی). دسته دیگر خواستار عقب نشینی از بخشی از زمین ها بودند تا بدین ترتیب کشور صهیونیستی، یک کشور یهودی خالص باقی بماند. می توان گفت که نماینده دسته اول، که نماینده آن نتانیاهو است، دیدگاهی درباره صلح ندارد. اما دسته دوم که نماینده آن پرز است، نگرش محدودی نسبت به صلح دارد.

پرز، نگرش خود را در کتابش با عنوان خاورمیانه نوین، تشریح کرده است. او معتقد است که صلح باید مبتنی بر اراده جمعی همه طرف های ذی ربط باشد به طوری که ایجاد اعتماد کند و احساس شک و نگرانی را بزداید و به علاوه باید بر ترتیبات و نهادهای مشترکی استوار باشد تا سازمان هایمنطقه ای، کلید امنیت، صلح و ثبات در منطقه باشند.

بنابراین مشکلات منطقه با توافق های دوجانبه حل نمی شود، بلکه از راه انقلاب فراگیر در مفاهیم، حل می شود؛ لذا بازار مشترک منطقه ای باید نمایانگر گرایش های نوین در منطقه باشد و شیوه تمدن غرب بر آن حاکم شود. در تمدن غرب، "بازار" مهم تر از کشورهای جدای از یکدیگر است و جو رقابتی، موانع را از سر راه برمی دارد. به همین علت روابط اقتصادی نباید به تأخیر افتد و یا به روند صلح ربط داده شود؛ زیرا می شود همکاری اقتصادی را آغاز کرد تا تعارض سیاسی فروکش کند و در نهایت این امکان وجود خواهد داشت که روابط اقتصادی، باعث برقراری روابط سیاسی شود.

این نگرش مستلزم زمینه طبیعی اقتصادی است که امور قومی تاریخی را (که آنها "عقده های تاریخی" می نامند و ما "خاطره و حافظه تاریخی می خوانیم") به حاشیه براند و آن را منسوخ کند و وضعیت جغرافیای اقتصادی نوینی را جایگزین آن سازد. این چیزی است که پرز آن را "خاورمیانه نوین" می خواند و آن را یک واحد هم گرای اقتصادی، امنیتی و سیاسی می داند که هدف اسرائیل برای دستیابی به "اسرائیل بزرگ" را تحقق می بخشد و منطقه را تحت سلطه آن در می آورد و با توافق بیشتر حکومت های عرب شرکت کننده در کنفرانس شرم الشیخ برای تضمین امنیت اسرائیل، امنیت آن را نیز تضمین می کند (بنگرید به: "بازار خاورمیانه ای").

در این چارچوب می توان اجازه داد که یک کشور مستقل فلسطینی در بخشی از سرزمین فلسطین اشغالی تأسیس شود تا زیر سلطه ملاحظات امنیتی اسرائیل باشد.

اما نتانیاهو، نگرشی برخلاف ایده مذکور داردو با دیدگاه پرز مخالف است. او معتقد است که این دیدگاه، سیاست اسرائیل را تضعیف و آن را از نظر راهبردی فلج کرده است؛ چرا که همه نهادها و توافق هایی که دولت پرز بر آنها تکیه کرده بود، در تأمین امنیت اسرائیل با شکست مواجه شدند. لذا باید اقدامات جدی تری را به عمل آورد و باید با نگرش دیگری، در طبقه بندی اولویت ها بازنگری کرد. او این نگرش را در کتاب خود با عنوان جایی زیر آفتاب، این گونه مطرح می سازد:

1. امنیت نسبت به اقتصاد در اولویت قرار دارد و زمین با امینت ارتباط تنگاتنگ دارد (که این یعنی تداوم اندیشه عمق راهبردی) و باید مبانی نوینی برای مذاکرات وضع شود که مبتنی بر اصل "صلح در برابر صلح" باشد نه اصل "زمین در برابر صلح"؛ چرا که اصل اخیر، موقعیت راهبردی اسرائیل را تضعیف می کند. ارتش اسرائیل باید مستقیما حمایت از اسرائیلیان را در هر جایی، بدون هیچ حد و مرزی، به عهده گیرد و حکومت فلسطین موظف است که امنیت اسرائیل را تأمین کند. اما جولان، در این مرحله غیرقابل مذاکره است؛ چرا که عمق راهبردی اسرائیل را تشکیل می دهد.

2. اقتصاد، نسبت به سیاست در اولویت قرار دارد. یک اسرائیل نیرومند می تواند سرمایه گذاری را جذب کند و به یک قدرت اقتصادی تبدیل شود که منطقه را رهبری کند و بدون نیاز به پل خاورمیانه ای، وارد اقتصاد جهانی شود؛ چرا که پل خاورمیانه، پل فقراست. اما شعار "امنیت، قبل از اقتصاد" اقتصاد را کنار نمی گذارد و از آن غافل نمی شود؛ زیرا شرط اصلی جذب سرمایه گذاری و شکوفایی اقتصاد، امنیت داخلی اسرائیل است. این نگرش، مخالف این ایده است که افول روند سازش، باعث افول میانگیننرخ رشد اقتصادی اسرائیل می شود؛ زیرا مهاجرت یهودیان، به همراه پیشرفت فن آوری و کمک های خارجی، همچنان اقتصاد اسرائیل را به تحرک واخواهد داشت.

3. سیاست نسبت به صلح در اولویت قرار دارد؛ چرا که صلح باید بر مبانی مستحکم عینی، صرف نظر از فرماندهان و رهبران، استوار باشد. تفاوت اسرائیل و اعراب، در ارزش های سیاسی مربوط به دموکراسی و حقوق بشر است. همان گونه که نتانیاهو در کتابش اشاره می کند، این نگرش، ناشی از این دیدگاه است که آن "صلح" که در خاورمیانه قابل تحقق است، صلحی است که بر امنیت یعنی بازدارندگی استوار است؛ چون اسرائیل، تنها کشور دموکراتیک در منطقه است در حالی که همه کشورهای عربی، نظام هایی استبدادی دارند.

بنابراین "صلح بازدارنده" تنها جایگزین ممکن است؛ زیرا هر اندازه که اسرائیل، نیرومندتر باشد اعراب بیشتر ابراز تمایل می کنند که با آن پیمان صلح امضا کنند. بدین جهت، امنیت، یعنی نیروی بازدارنده مبتنی بر قدرت برتر، عنصر حیاتی صلح است و جایگزینی ندارد.

ثمره این موضع، نبود هرگونه راهبردی برای صلح است. همان گونه که عزمی بشاره می گوید: "حزب لیکود، به طرح خودگردانی وسیع فلسطین در سایه حاکمیت اسرائیل اکتفا می کند و در مورد سوریه، به تلاش برای انعقاد یک توافق امنیتی در لبنان اکتفا می نماید. این توافق لزوما به انعقاد توافق صلح نمی انجامد، بلکه امنیت مرزی را مثل جولان، تأمین می کند. حزب لیکود، در مورد فلسطین، زمین در برابر صلح را نمی پذیرد و به جای آن، صلح در برابر صلح را مطرح می کند. اما در مورد لبنان، آمادهاست تا زمین را بدون صلح بازگرداند: "زمین، فقط در برابر امنیت".

در شرایط حاکم بر خاورمیانه و در سایه موازنه کنونی، سخن از "صلح" مطابق با معنایی نیست که این کلمه بر آن دلالت دارد! زیرا نه پرز و نه نتانیاهو، صلح [واقعی] را مطرح نکرده اند.

باید به خاطر داشت که صلح، مبتنی بر توازن قواست؛ به طوری که همه طرف ها احساس کنند که در آن مصلحتی دارند و لذا به خاطر آن به همان اندازه که گرفته اند می دهند. بنابراین، صلح به ویژه هنگامی که ویژگی های طبیعی خود را داشته باشد مثلاً عادلانه و فراگیر باشد، یک تقسیم برابر است. اما هنگامی که موازنه نابرابر باشد و کاملاً یک طرف را ترجیح دهد، دیگر آن طرف برای برقراری صلح تلاش نمی کند، بلکه می کوشد تا پیروزی خود را تثبیت و تحکیم کند؛ یعنی هدف او پیروزی است نه صلح.

در نتیجه، این مسأله، هم نقطه توافق و هم نقطه اختلاف پرز و نتانیاهو است. هر دو آنها احساس می کنند که اسرائیل در وضعیتی قرار دارد که می تواند از مرزهای صلح فراتر رود و به مرزهای پیروی برسد. پرز در نگرش خود برای تثبیت و تحکیم پیروزی، آرزوی خاورمیانه ای را دارد که مرکز آن اسرائیل باشد.

اما نگرش نتانیاهو درباره تثبیت و تحکیم پیروزی، اولویت را در این می داند که "سراسر خاک اسرائیل" پایگاهی باشد که به علت قدرتش خاورمیانه به دور آن بچرخد و این همان چارچوب آرزوی خاورمیانه ای است! یعنی هیچ یک از این دو، از صلح مورد نظر اعراب سخن نمی گویند، بلکه از پیروزی ای سخن می گویند که وقت آن رسیده است و موازنه قدرت، امکان تثبیت و تحکیم آن را فراهم ساخته است. اختلاف این دو نفر، فقط در همین نقطه است ونه در نقاط دیگر؛ چرا که اختلاف، راجع به پیروزی است نه راجع به صلح! پرز آرزوی خاورمیانه ای را دارد که افق گسترده ای را می گشاید و نتانیاهو آرزوی آن را دارد که سراسر خاک اسرائیل، مرکز پایگاه باشد!

آراء رأی دهندگان اسرائیلی نشان داد که آنها آشکارا از نتانیاهو جانبداری می کنند. تحلیل دقیق معنای تعداد آرایی که نتانیاهو را به نخست وزیری اسرائیل رساند برای آشکار شدن حقیقت کافی است:

1. اسرائیل، خود را به عنوان جامعه جنگ می شناسد نه جامعه صلح.

2. این جامعه نمی خواهد برای صلح، چیزی بپردازد، بلکه همان طور که گفته می شود، خواهان "صلح در برابر صلح" است. این دقیقا به معنای تثبیت و تحکیم پیروی، بدون نیاز به برابری در اصول یا منافع است. اما برابری در موازنه قدرت نیز پیش از این از بین رفته است.

3. این جامعه حاضر نیست به مسایل به تأخیر افتاده و به حالت تعلیق درآمد ـ که بسیار نیز هست (مثل شهرک ها، پناهجویان و مرزهای نهایی) فیصله دهد و به هیچ وجه حاضر نیست که حتی یک وجب از زمین قدس را بدهد، در حالی که می داند که نهایت مقصود پرز این است که پرچم عربی ـ یعنی عربی اسلامی! ـ بر مسجدالاقصی برافراشته شود و پرچم واتیکان نیز بر کلیسای رستاخیر برافراشته شود و هنگامی که بر این مسأله پافشاری می شود که افکار عمومی عربی، قدس شرقی را می خواهد، به طور جدی پیشنهاد می کند که شهر جدیدی میان رام الله و قدس ساخته شود و نام "قدس عربی" بر آن نهاده شود و این، معضل را حل می کند!

4. این جامعه می خواهد که اسرائیل، یک کشور یهودی باشد. شاید دقت در شمار آراء در روزانتخابات و بررسی میزان مشارکت در انتخابات، در این روز نشان می دهد که:

الف. این جامعه اجازه نمی دهد که نخست وزیرش با تکیه بر آراء اعراب، به موفقیت دست یابد.

ب. این جامعه ـ با آن که از گرایش و اهمیت آراء اعراب آگاه است ـ اجازه نمی دهد که اسرائیل به یک کشور چند ملیتی تبدیل شود.

5. این جامعه، علی رغم همه نمودهای پیشرفت در زندگی اش، نمی تواند بدون اسطوره زندگی کند. به این دلیل که در این انتخابات سرنوشت ساز، این احزاب مذهبی بودند که از معیارهای قدرت بهره مند شدند. همه احزابی که دم از عصر نوین می زدند ـ به هر اندازه هم که در این عصر جذب شده بودند ـ چه از حزب لیکود و چه از حزب کارگر، کرسی های خود را از دست دادند.

اما احزابی که برنده شدند عبارتند از: شاس با 10 کرسی، حزب مذهبی ملی با 9 کرسی، اسرائیل بعالیا با 7 کرسی، حزب مفدال (که قاتل رابین، عضو آن است) با 4 کرسی و حزب مولیدیت با 2 کرسی. برای هر ائتلافی که در دولت صورت گیرد، این احزاب در اولویت قرار دارند؛ زیرا جامعه به یک حزب با اکثریت مطلق یا دو حزب ـ که احتمال ائتلاف میان آنها وجود دارد ـ اعتماد نمی کند.

6. در عین حال، این جامعه، چهره های جدیدی را می خواهد. با مرگ موشه دایان، ترور اسحاق رابین، سرنگونی شیمون پرز، نسل اول بعد از بنیانگذاران (وایزمن، بن گوریون و بگین) از صحنه ناپدید شده اند و نسل جدیدی که پنجاه سال یا کمتر دارند، وارد صحنه شده اند. جوامعی که اهمیت جایگزینی نسل ها را درک می کنند به همین پایگاه اعتماد می کنند، حتیاگر این جوامع، شبیه به جامعه غیرعادی اسرائیل باشند که علی رغم برخورداری از تکنولوژی برتر، باز جناح ها و طبقات و افراد این جامعه و رفتار آنها به جوامع قبیله ای نزدیک تر است.

جالب توجه است که همه کسانی که از نسل قدیم (نسل دوم پس از بنیانگذاران) باقی ماندند، بدون استثناء در اردوگاه جنگ بودند نه اردوگاه صلح. در این زمینه کافی است به ژنرال ها: شارون، مردخای و ایتان اشاره شود. همه اینها در بیشتر موارد، خارج از میدان های درگیری، آدم کشی کرده اند و همه آنها در بیشتر موارد، پست و مقام خود را در کابینه جدید، از راه زور به دست آوردند و گاه نیز به فریبکاری متوسل می شدند!

7. در این شرایط، بزرگ ترین شگفتی که در صحنه نزاع اعراب و اسرائیل جلب نظر می کند این است که اعراب درست یا نادرست در گفتمان خود در مورد جنگ، تجدیدنظر کردند و گفتمان صلح را پذیرفتند. اسرائیلی ها نه در حرف و نه در عمل، در گفتمان خود درباره صلح، تجدیدنظر نکردند، بلکه آنها در حقیقت، از صلح سرباز زدند و نشان دادند که صلح، انتخاب ارادی یا طبیعی آنها نیست!

دلیلی وجود ندارد که پرز بخشیده شود: نه نزدیکی او به بن گوریون، بنیانگذار کشور، نه رهبری او در طرح سلاح هسته ای اسرائیل و نه دستیابی او به توافق اسلو، دلیلی بر بخشودگی او نخواهد بود. حداکثر دستاورد این توافق، کسب مشروعیت قانونی نهایی برای تأسیس کشور یهودی بود که به معنای آن است که صاحب حق که فلسطینی باشد با رضایت، پذیرفته و امضا کرده است که ملکیت او به مالک دیگری ـ که اسرائیل باشد ـ انتقال پیدا کند!

در مجموع آنچه می توان در مورد صلحاسرائیلی بیان کرد این است که هرگاه که دشمن صهیونیستی از همجواری یهود و اعراب در سرزمینهای اشغالی سخن می گوید با انگیزه های صلح طلبانه و انسانی بیگانه بوده و تنها خواسته های امنیتی صرف را مطرح می سازد.

مبنای استراتژی اسرائیل بر محور امنیت اسرائیل و مرزهای امن قرار دارد. در عین حال مفهوم حقیقی امنیت اسرائیل به نیاز اسرائیل برای بقا مربوط نبوده و به سیاست تجاوزکارانه و توسعه طلبانه او بستگی دارد.

ویژگی بارز استراتژی اسرائیل مشخص بودن هدف آن است. اسرائیل سعی دارد با ممانعت از ایجاد رژیم فلسطینی در قلب وطن عربی، از طریق وسایل غیر قانونی به تحقق اهداف استراتژیک خود بپردازد.

مآخذ:

  1. المسیری، عبدالوهاب: دایره المعارف یهود، یهودیت و صهیونیسم، ترجمه مؤسسه مطالعات و پژوهش های تاریخ خاورمیانه، دبیرخانه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، جلد هفتم، چاپ اول، 1383.
  2. ربابعه، غازی اسماعیل: استراتژی اسرائیل، محمدرضا فاطمی، نشر سفیر، 1368.