سرزمین بدون ملت

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


با آن که همواره از پیروزی های قاطع اسرائیل و پیشرفت شتابان اقتصادی و توان فزاینده نظامی سخن گفته می شود، اسرائیلی ها در اعمال وجود خوداحساسی دارند که یعقوب تالمون، تاریخدان اسرائیلی، آن را "عقیم ماندن پیروزی ها" می نامد و یا همان طور که شلومو رایخ، اندیشمند اسرائیلی می گوید: "اسرائیل از یک پیروزی به سوی پیروزی دیگر می دود تا به شکست نهایی و حتمی خود برسد".

بوفر، ژنرال فرانسوی که در حمله سه جانبه به مصر در سال 1956، فرماندهی نیروهای فرانسوی را به عهده داشت می گوید که در ژوئن 1967، چند روز پس از پایان جنگ، در حالی که هنوز نیروهای مشترک اسرائیلی در راه بازگشت به پایگاه های خود بودند، برای تبریک این پیروزی نظامی اسحاق رابین، نزد او رفتم، اما با شگفتی دیدم که این ژنرال اسرائیلی که در اوج پیروزی بود می گوید: "از این پیروزی ها چه چیزی باقی خواهد ماند؟".

پس پیروزی های اسرائیل به سلطه مورد نظر اسرائیل نینجامید و وضعیت صهیونیستی اسرائیلی را به حالت عادی درنیاورد؛ زیرا کشور صهیونیستی هنوز یک کشور کاشته شده و یک دژ تا دندان مسلح است که با همه همسایگانش در حالت جنگ روانی و با برخی از آنها در حالت جنگ عملی به سر می برد و هنوز ملت فلسطین به طور کامل با آن رژیم مخالفت می کند و اتکای ذلت باری به ایالات متحده آمریکا دارد (به همین علل است که به جای "پیروزی ها"ی اسرائیل بهتر است از "استقرار نیروها"ی اسرائیل سخن بگوییم؛ زیرا این اقدامات اسرائیل، یک حرکت افقی در زمان است که معنایی ندارد و یک تحول پیش رونده در زمان نیست که دگرگونی های معناداری را به وجود آورد).

اگر تبلیغات پرزرق و برق صهیونیسم از صابرای خوش بین و جنگجو سخن می گوید، وجدان اسرائیلی از داستان کاملاً متفاوتی حکایت دارد؛ زیرا وجدان اسرائیلی درک می کند که صهیونیسم،مهاجران صهیونیست را در یک ورطه تاریخی فرو برده است که ابعاد مختلف و متعددی دارد. این احساس سقوط در ورطه و رفتن از شکستی به شکست دیگر، گاه به صورتی غم انگیز و گاه طنزآلود بروز می کند.

از دیگر مشکلاتی که اسرائیلی ها با آن روبه رو هستند و آن را کاملاً درک می کنند این است که فلسطین برخلاف تبلیغات صهیونیسم "سرزمین بدون ملت" نیست و فلسطینیان، صرفا عرب نیستند، بلکه موجودیتی مشخص در ساختار تمدن قومی عرب هستند. این ادراک، مشروعیت وجود صهیونیسم را زیر سؤال می برد و دیگر حجم پیروزی ها و گستردگی تبلیغات آن، تأثیری نخواهد داشت. حتی اگر سازمان آزادی بخش فلسطین اساسنامه خود را تغییر دهد تا به شهرک نشینان تأکید کند که قصد نابودی کشور صهیونیستی شان را ندارد، باز حقایق ساختاری، تمدنی و مادی عرض نمی شود؛ زیرا صلح فلسطینیان، گاه با خشم و گاهی نیز با سنگ و آتش همراه است. آنها به این وسیله به اسرائیلی ها یادآور می شوند که رژیم صهیونیستی آنها بر یک دروغ تاریخی استوار است.

لذا همان طور که عاموس ایلون می گوید، اسرائیلی ها "دیگر نمی توانند به دلایل ساده و پرزرق و برق و حقایقی که نسل گذشته می ساخت" (متنی بر این که فلسطین سرزمین بدون ملت است) متوسل شوند. ایلی ایلون، شاعر اسرائیلی در مورد این قضیه می گوید: "خیزش تاریخی ملت یهود و هر چیزی که اسرائیلی ها آن را بر پا دارند، هر اندازه هم که زیبا باشد فقط مبتنی بر ظلم به دیگر امت هاست و جوانان اسرائیلی برای چیزی که مبتنی بر ظلم است خواهند جنگید و خواهند مرد. این شک و فقط همین شک به تنهایی زندگی را مشکل می کند".

آبراهام یهوشوا داستان نویس اسرائیلی،داستانی با عنوان "در رویارویی با جنگل" نوشته است. این داستان که ویرانگر و انتحاری توصیف شده است، رویدادهایی از زندگی دانشجویی را نقل می کند که درباره جنگ های صلیبی تحقیق می کند (این تجربه تاریخی عقیم و نارسای دیگری است که ذهن اسرائیلی را به خود مشغول می سازد و در تحقق آن کاملاً شکست خورده و سرانجام نیز مسکوت مانده است).

قهرمان این داستان، یک اسرائیلی است. او نگهبان جنگلی است که صندوق ملی یهود، آن را در نزدیکی یک روستای عرب کاشته بود و صهیونیست ها آن را به همراه دیگر روستاها و شهرها نابود کردند. هر یک از درخت های این جنگل، به نام یکی از صهیونیست های وطنی پرشور خارج از اسرائیل نامگذاری شده بود. با آن که قهرمان از وحدت دم می زند، اما با یک پیرمرد لال عرب از اهل روستا برخورد می کند که از جنگل مواظبت می کرد و از همین جا رابطه دوستی و دشمنی میان عرب و اسرائیلی ایجاد می شود.

اسرائیلی از انتقام عرب بیم دارد و در عین حال احساس می کند که به طور غیرعادی به او گرایش دارد. حتی این نگهبان تعیین شده از سوی صندوق ملی یهود درمی یابد که ناآگاهانه به آن عرب کمک می کند تا جنگل را به آتش بکشد؛ هنگامی که پیرمرد عرب موفق می شود که سراسر جنگل را به آتش کشد، قهرمان از همه احساسات سرکوب شده اش خلاص می شود.

از پر معناترین نکته ها، نکته تمسخرآمیزی است که یعقوب اجمون گفته است. وی که مسؤول جشن های چهلمین سال تأسیس اسرائیل بود می گوید: طرح صهیونیسم، سراسر مبتنی بر سوءفهم و خطا بود؛ زیرا می بایست به جای فلسطین در کانادا پیاده می شد. منشأ این اشتباه نیز لکنت زبان موسیبوده است؛ زیرا وقتی خدا از او می پرسد که کدام سرزمین را می خواهی؟ او باید بی درنگ می گفت: "کانادا"، اما زبانش گرفت و گفت: "ک ک ک ـ نانانا"؛ خدا هم به جای "کانادا"، سرزمین "کنعان" را به او داد؛ لذا بنی اسرائیل بر او برافروختند که تو می توانستی کانادا را به دست آوری اما به جای آن، این مکان بینوا و ویران و این وبای خاورمیانه را گرفتی که پیرامون آن را شن و عرب فرا گرفته است. این شوخی در این جا نمایانگر احساس عمیق به افتادن در ورطه تاریخی و بن بستی است که به پوچی کامل می انجامد.

همین احساس را در این قصیده کوتاه که یک شهرک نشین صهیونیست بر دیوار توالت دانشگاه عبری نوشته می یابیم:

سفارادها باید به اسپانیا

و اشکنازها به اروپا بروند

و اعراب به صحرا

باید این زمین را به آفریدگار، بازگردانیم

چون به اندازه کافی ما را گرفتار نمود

چرا که این زمین را به همه مردم وعده کرد.

این قصیده، همچون شوخی اَجمون، تعبیری فکاهی و تمسخرآمیز است که وعده الهی را که گفتمان صهیونیسم، بر آن استوار است رد می کند.

احساس پوچی اسرائیلی از وضعیت همیشگی جنگی را در قصیده شالیف شاعر با عنوان "نمازی بر مجروحان جنگ" می توان یافت. او در این قصیده خطاب به خدا می گوید:

پروردگار مجروحان در گچ نشسته

پروردگار مجروحانی که از اکسیژن استفاده می کنند

پروردگار کسانی که در بالای تخت های آنها،

کیسه های خون ارغوانی رنگ

آویخته شده است...

معروف است که تصور صهیونیسم این است که خداوند با ملت یهود رابطه ویژه ای دارد (و یا آن گونه که بن گوریون گفت: چون خدا ملت را برگزید، ملت نیز خدا را برگزید). به همین علت می بینیم که همه مقدسات یهودی، جنبه قومی دارد (و در وجدان صهیونیسم، همه پدیده های "قومی" مثل ظهور کشور اسرائیل، در هاله ای از قداست قرار دارد). هدف شاعر در این قصیده این است که پرده را از برابر چشمان اسرائیلی ها کنار بزند و به آنان اطلاع دهد که خداوند با آنها رابطه ویژه ای ندارد و آنها ملت برگزیده نیستند، بلکه آنها نیز همانند دیگر انسان ها خونشان ریخته می شود و به خون نیاز دارند. به همین علت است که در این قصیده به طور پی درپی به ابزار و اصطلاحات پزشکی نوین اشاره می شود و دعا و نیایش پایانی قصیده نیز با دعا و نیایش سنتی یهودی تفاوت دارد:

خدایا! آن جان ها را که زنده اند

اما میان داروهای آرام بخش و خواب آور،

چنان شفابخش که تنها تو می توانی

نشانه احساس سقوط در ورطه تاریخی این است که اسرائیلی ها حالت سرگردانی دارند. این وضعیت در داستان ران ادلست با عنوان ترانه مرگ آشکار است؛ سخنان دو سرباز اسرائیلی که در سنگرها با هم گفتگو می کنند:

آیا بمبی خواهد افتاد؟

شنیده ام که رفتن به خطوط کمکی جبهه خودکشی واقعی است.

پس چه خواهد شد؟ آیا تا ابد همین طور خواهد بود؟

آیا دیوانه شده ام؟

آیا عقب نشینی می کنیم؟

آیا دیوانه شده ام؟

آیا جنگ جدیدی در پیش است؟

آیا وضعیت تا این حد ناامیدکننده است؟

آیا می دانی چه می خواهی؟

هرگز... و تو چطور؟

هرگز

دریغا... باید موقعیت جدیدی را بجوییم.

بوم!

سخن فیلسوفانه سربازان، فقط موضع خود آنها نیست، بلکه موضع همه اسرائیلی هاست.

این احساس پوچی و حرکت دایره ای که اسرائیلی ها را از جنگی به جنگ دیگر می کشاند در قصیده یعقوب باسار، با عنوان جنگ آینده تبلور می یابد:

جنگ آینده

ما آن را ایجاد می کنیم... آن را پرورش می دهیم.

میان اتاق های خواب

و اتاق بچه ها

و خواب

رنگ سیاه، به خود می گیرد

شاعر معتقد است که اسرائیل می کوشد تا "در میان اتاق خواب و اتاق فرزندان" شکوفه های آهن را برای جنگ آینده پرورش دهد.

ظهور موضوع "ترس از زاد و ولد" در داستان های اسرائیلی، نشانگر همین احساس پوچی و بی هدفی اسرائیلی هاست. معروف است که کشور صهیونیستی زاد و ولد را به شدت تشویق می کند، اما نه به این دلیل که به پروراندن کودکان علاقمند است، بلکه آن را وسیله ای برای تثبیت ارکان استعمار اسکانی می داند. البته این نیز معروف است که نرخ زاد و ولد در اسرائیل، از پایین ترین نرخ ها در جهان است. حتی این فکر مطرح شده است که یک سال را سال زاد و ولد اعلام کنند تا اسرائیلی های بیشتری در آن سال، بچه دار شوند.

واکنش اسرائیلی ها همان طور که پیش بینی می شد، تند، جدی و تمسخرآمیز بود؛ زیرا یکی ازآنها گفته بود که نخست وزیر باید بی درنگ به خانه اش برود و وظیفه ملی اش را با همسرش انجام دهد. این امر، واقعا یک وظیفه ملی است؛ زیرا همان گونه که آرنون سابیر، استاد اسرائیلی جغرافیا می گوید: "حاکمیت بر سرزمین اسرائیل با تفنگ یا بمب دست ساز به دست نخواهد آمد، بلکه آن چه که در این زمینه تعیین کننده است، اتاق خواب و دانشگاه هاست و فلسطینیان در مدتی نه چندان طولانی در این دو زمینه بر ما پیشی خواهند گرفت".

به همین علت است که زن فلسطینی که بچه های زیادی می زاید، "بمب بیولوژیک" توصیف شده است. پدیده خودداری از باروری، ناشی از چند علت کلی است (نظیر تمرکز اسرائیلی ها در شهرها، غیرمذهبی شدن جامعه اسرائیل، گرایش به لذاجویی و غیره). اما نمی توان انکار کرد که عدم باروری بازتابی از وضعیت خاص جامعه اسرائیل و نشانه نگرانی اسرائیلی ها از وضعیت غیرعادی خود است؛ آنها در کشوری زندگی می کنند به زور در منطقه کاشته شده است.

در داستان زنِ خواب دیده، نوشته بنینا عامیت می بینیم که قهرمان زن، دچار ترس و کابوس می شود و خواب بمب، درگیری و جنگ را می بیند و هنگامی که مادرش از او می پرسد که "دخترم چرا من سرانجام نوه دار نشدم؟" او سکوت می کند (چرا که سکوت، تنها پاسخ ممکن برای بسیاری از قهرمانان داستان های اسرائیلی است).

از داستان های جالب اسرائیلی، داستان عَلمین، نوشته یعقوب شافیت است. این داستان درباره ترس از باروری است و رویدادهای آن درباره تمایل یک مادر اسرائیلی به سقط جنین است که البته یکی از شخصیت های داستان (عمه ایطه) او را از راه وعده و وعید و تهدید به رسوایی، از تصمیم خود منصرف می کند. راوی، کودکی است که بعدها به دنیا می آید ودر سرآغاز می گوید: "در 24 اکتبر، عمه من، ایطه، بشریت را نجات داد".

راوی یادآور می شود که در این روز، نبود علمین در جریان بوده است (و به همین علت در لابلای داستان، توصیف های متعددی از جنگ، تانک ها و دود سیاه، می آید). مادر، در میان نزاع های جهانی، خود را یک انسان ضعیف می بیند و بنابراین از خود می پرسد: اگر قرار است که کودکان حتما در جنگ به سر ببرند و از گرسنگی هم بمیرند، دیگر زاییدن آنها چه فایده ای دارد؟ اما عمه ایطه به مادر می گوید که به خاطر بشریت، باید بچه دار شد و مادر هم در پاسخ او می گوید: "پس خود بشریت آنها را بزاید".

عمه ایطه، یک شخص تنگ نظر است و "همیشه مشغول پند و اندرزهای اخلاقی و تربیتی است... سرشار از اراده و جز برای دستور دادن لب نمی گشاید" و به گونه ای به مادر حمله می کند که "گویا حیوان درنده ای است که به یک مرغ، حمله ور می شود".

در میان این پوچی و بی هدفی، سیطره مالیخولیا و جبر و بی اختیاری و احساس وضعیت جنگ دائمی نهفته است. این تسلیم کامل، در سخنان موشه دایان در تشییع جنازه دوستش روی روتبرگ ـ که توسط فدائیان فلسطینی به قتل رسیده بود ـ نمایان است. این وزیر پیشین دفاع و امور خارجه اسرائیل گفته بود: "ما نسلی از مهاجران هستیم که بدون کلاه خود آهنی و توپخانه نمی توانیم درختی بکاریم و یا خانه ای بسازیم. ما باید از کینه ای که در دل های صدها هزار عرب پیرامونمان نسبت به ما شعله ور است چشم پوشی کنیم. ما نباید سرهایمان را برگردانیم تا دستانمان نلرزد. سرنوشت و انتخاب نسل ما این است که آماده، مسلح، نیرومند و سنگدل باشیم تا شمشیر از دستانمان نیفتد و جان خود را ازدست ندهیم".

چند سال پیش، حیم گوری، شاعر اسرائیلی با تلخی از "عقده اسحاق" سخن گفته بود: انسان اسرائیلی در حالی به دنیا می آید که "در درون او کاردی وجود دارد که او را ذبح خواهد کرد". گوری می گوید: "این خاک (اسرائیل) سیری ناپذیر است" و همیشه "گورها و تابوت های بیشتری" می خواهد؛ گویا خاک اسرائیل، الهه خون و انتقام است نه صرفا یک قطعه زمین یا اقلیم. بن عیزر، نویسنده اسرائیلی معتقد است که جوانان اسرائیلی که در ارتش خدمت می کنند این احساس را دارند که خانواده آنها به همراه دولت آنها را قربانی می کنند بدون آن که چیزی دریافت کنند یا بی آن که قربانی شدن آنها مبتنی بر یک اعتقاد مذهبی باشد که به زندگی پس از مرگ، متکی باشد. بنابراین آنها احساس می کنند که این جنگ ها "قربانی کردن سکولار اسحاق" است؛ یعنی فداکاری بشری بی هدف و بی معنا.

علاوه بر اینها، اسطوره های قومی ظهور می یابند که این وضعیت را در قالب یک ساختار ایدئولوژیکی اسطوره ای مستحکم بازتاب می دهند؛ نظیر اسطوره ماسادا و سامسون. در این دو اسطوره حالتی از محاصره بسته و نهایی وجود دارد که تنها راه رهایی از آن، نابودسازی خود یا نابودسازی دیگری است و سرانجام آن نیز خوشایند نیست، بلکه نابودی همه است. در عین حال، با وجود همه این حکایت ها از محاصره و نابودی، وجدان اسرائیلی از اسطوره های پرزرق و برق صهیونیستی فراتر می رود.

یهوشاواط هرکابی معتقد است که اسرائیلی ها تمایل به خیال پردازی دارند و نمی توانند درک کنند که واقعیت، محدود به مرزهای امکان است. وی به داستان دیگری درباره یک صهیونیست جان برکف به نام برکوخبا اشاره می کند. او با برخی از حاخام ها هم پیمان شده بود که او را ماشیح اعلام کنند. آنهابدون توجه به موازنه قدرت یا میزان رومی ها، بر آن شدند تا با امپراتوری روم در افتند که این حرکت آنها، شورش دوم یهودیان علیه رومی ها شناخته می شود (125 تا 132 پیش از میلاد).

طبعا؛ شورشیان اندک باقیمانده یهودیان در فلسطین، سرکوب شدند؛ یعنی در این جا گرایش جان برکفانه سامسونی به نابودی دیگری نینجامید، بلکه سرانجام آن، فقط نابودی خود بود. هرکابی این را "سندروم برکوخبا" می نامد؛ چه گرایش جان برکفانه، یک بیماری است که می تواند خود و دیگری را نابود کند.

همین گرایش به بازنگری در اسطوره ماسادا در قصیده شاعر، حیم حیفر به چشم می خورد. او که این قصیده را در جریان انتفاضه سروده به جای ماسادا، از بالگرد آمریکایی سخن می گوید؛ یعنی بالگردی که وقتی لحظه آخر فرا برسد (همان طور که در ویتنام رخ داد) در محوطه سفارت آمریکا فرود خواهد آمد تا مهاجران و مزدوران آمریکا را با خود ببرد. قصیده، از رأی گیری در پارلمان اسرائیل درباره آخرین خروج آغاز می شود؛ پس "اکنون باید به آمریکا برویم/چمدان ها را باید بست" و همه بی نظم به جلو می ریزند.

(شلوغ نکنید... برای همه جا هست ـ ببخشید این طور هُل ندهید"). نخست وزیر اسرائیل که در هواپیما خوش نشسته است اعلام می کند که "جایی برای باقی ماندگان نیست". زبان حال او و وزرایش این است که "... ما خلاص شویم، بگذار بعد از ما طوفان بیاید". تصویری که در این جا وجود دارد، برعکس تصویر قهرمان سامسونی در ماسادا است که با همراهانش جان خود را از دست می دهد:

هواپیما به سرعت... به پرواز درمی آید

اما کشور

تنها و مهجور می ماند... و اسرائیل... رهامی شد.

پس از چند بیت تند پندآمیز و اعتراض آمیز (مثل: آیا نمی توانیم بار دیگر سعی کنیم؟/یا این که ما شهروندان مخلصی نیستیم؟) در می یابیم که هواپیما وزرا و آرزوها را با خود برده است:

اگر واقعا این طور باشیم

و دولت ما برای همین چمدان سفر به آمریکا را می بندد

همه ما نیز

خواهان سفر به آمریکا هستیم.

دور از ماسادای از خود گذشته، دور از صهیون آتش گرفته، پیش به سوی ایالات متحده آمریکا، میهن قومی امن و چه بسا واقعی.

این اندوه نهفته در نکته ها و قصاید طنزآمیز، در ترانه های اسرائیلی نیز آشکار است؛ چه این ترانه ها آکنده از احساس پوچی و سخن از نابودی، نیستی، تباهی و انزوا است. به گفته آونیری، پس از پیروزی سال 1967، یکی از رایج ترین ترانه ها، ترانه ای بود که با شادی بسیار می گفت: "همه جهان برضد ماست". این شادمانی نشان می دهد که مهاجر صهیونیست از وضعیت خود احساس شگفتی می کند؛ زیرا او پس از پیروزی اش (که نمایانگر "انتخاب" اوست) خود را دور افتاده از جهان می بیند.

این ترانه، شبیه این عبارت است که می گوید: "الحمدالله همه مردم از من بدشان می آید!" احساس تباهی پس از سال 1973 شدت یافت. نمونه آن، آربیل زلبر، خواننده ای است که به یهودا آدر و شالوم هانوخ پیوست و گروه موسیقی را که با نام "تموز را تشکیل دادند. تصویر کلی که این گروه به نمایش می گذارد، تصویر یک جوان است. زلبر در دوران کودکی، بر اثر بازی با یک بمب دست ساز، پای خود را از دست داده بود. مهم ترین ترانه او "هولیخ باطل" است (که از نظر لغوی یعنی باطل شد یا بی فایده شد)این ترانه، درباره آواره ای است که در جستجوی مواد مخدر، زن و لوازم یدکی خودروهای دزدیده شده است.

به علاوه ترانه هایی هست که قهرمانان عهد عتیق و پیامبران آن به طرزی موهن یاد می کند. این قهرمانان و پیامبران چهره های اصلی و قومی یهودیت صهیونیستی هستند؛ مثلاً ترانه دانی ساندرسون در مورد داوودی است که طالوت را شکست می دهد "و اسفار پنج گانه موسی تشویق می کند... اگر می خواهی در شش سالگی پادشاه ما شوی باید یک میدان مبارزه بسازی". ترانه دیگر زلبر، سامسون را به تمسخر می گیرد و او را "رفتگری با چرخ حمل زباله" توصیف می کند نمایشنامه ای هست که داوود را هم جنس باز می خواند. بیشتر خوانندگان، از دست پرورده های کیبوتس هستند و پس از سال 1973، همزمان با آن که صهیونیست ها به بحران خود پی بردند ظهر کردند.

از مشهورترین ترانه ها در اسرائیل در دهه هشتاد، ترانه مائیر بانای است که ترانه زیبا و غمناکی است که فروپاشی مشروعیت صهیونیسم و احساس مهاجران نسبت به آن را دقیقا چنین بیان می کند:

همه آنها به جایی می روند

به آینده ای خوش

اما من، در بامداد، بیدار می شوم

و اتوبوس شماره 5 را که به ساحل می رود سوار می شوم

اتوبوس پر از دود است

و دو پیرمرد

و پاسگاه

بر روی دیوار سیمانی نوشته شده است:

چه بر سر کشور آمده است؟

به کشور و به سیمان نگاه کن!

پرندگان، ترانه "صبح بخیر" را می خوانند

شاید من بتوانم بدون آن که بیفتم با آنها پروازکنم

خالی بودن اتوبوس، نشان خوبی از بحران جمعیتی مهاجرنشین صهیونیستی است؛ چرا که تنها دو پیرمرد در آن هستند (شاید آنها نماد "ملت سالمند یهود" نیز هستند). خواننده می پرسد که چه بر سر کشوری که نامش روی سیمان نوشته شده است آمده است که این نماد جمود و مرگ است. در برابر همه اینها، پرندگانی قرار دارد که در بیرون از اتوبوس خالی و سیمان سخت، آغاز نوینی را مژده می دهد. خواننده دوست دارد که بلند، پرواز کند و از همه چیز دور شود، اما ترانه نشانگر عدم اطمینان از امکان فرار است؛ لذا امکان افتادن وجود دارد! یعنی جایی برای پیشرفت به جلو و بازگشت به عقب وجود ندارد!

بنابراین، احساس می شود که طرح صهیونیسم شکست خورده است و در نتیجه، ناامیدی و سرخوردگی حاکم شده است. این احساس ها در مجموعه ای از نکته های تمسخرآمیز و ترانه های غمگین، نمود یافته است که همه آنها می کوشند تا یک وضعیت تاریخی بسیار پیچیده ای را که گریزی از آن نیست بیان کنند؛ چرا که یک صهیونیست نمی تواند از وضعیت خود خلاص شود و تجربه ثابت کرده است که می تواند تا حدودی به اعراب، آزار برساند، اما نمی تواند وضعیت خود را به حالت طبیعی درآورد و به پایانی خوش ـ یعنی از هم گسیختگی اعراب و نابودسازی فلسطینیان ـ دست یابد.

در قصیده شاعر اسرائیلی افرایم سیدون (که تلویزیون اسرائیل از پخش آن خودداری کرد) در سالنی چهار نفر نشسته اند: پدر، مادر، کودک و نفر چهارم که یک سرباز صهیونیست است. بنابراین، سالن، یک سلول اسکانی مسکونی و مسلح است. در بیرون خانه، آتشی در می گیرد (که نماد انتفاضه و ظهور ملت فلسطین است). دود از پنجره وارد خانهمی شود. اما این چهار نفر با خونسردی نشسته اند و یک سریال تلویزیونی را تماشا می کنند و به چیز دیگری اعتنا ندارند. سپس همه می خوانند:

با هم در این جا نشسته ایم

در خانه کوچک و آرام

این برای ما بهتر است، واقعا بهتر است

مادر: وضعیت کلی ما خوب است

سرباز: خلاصه اوضاع روبراه است

پدر: زمان، به نفع ما کار می کند

کودک: اگر زمان "کارگر" است پس حتما عرب است.

در این هنگام، پدر به کودک سیلی می زند و می گوید: "ساکت باش، بی تربیت!". تحلیل کودک، اشاره ای طنزآمیز به حقیقت تلخی است که اسرائیلی ها خوب آن را درک می کنند؛ یعنی رخنه نیروی کار عرب در رژیم اشغالگر صهیونیستی.

سپس، خانواده از آتش سوزی سخن می گوید یا بهتر بگوییم، وجود آن را انکار می کند:

پدر: اگر چیز نیم سوخته ای باشد خطر آتش سوزی دارد

مادر: کودکم آتش را خاموش خواهد کرد

پدر: اگر در این جا و آن جا آتش های کوچکی در بگیرد

مادر: پسرم برای خاموش کردن آن خواهد شتافت

پدر: پسرم بلند شو و کمی آتش را بزن

پدر آتش را مورد خطاب قرار می دهد و می گوید که بیچاره تو هرگز نمی توانی مرا بسوزانی و من سرانجام آتش را خاموش خواهم کرد. هنگامی که آتش دو پای او را فرا می گیرد مادر نگران نمی شود؛ زیرا این وضعیت خطرناک نیست و پدر "پای مصنوعی" دارد [که شاید از ایالات متحده وارد شده باشد] و همان طور که پدر می گوید، زمان "به نفع ماعمل می کند". اما کودک، بار دیگر از حقیقت تلخ سخن می گوید:

کودک: بابا، بابا! ما زمان را سوزاندیم.

پدر: ساکت باش!

مادر: هر کس که به دور و بر ما نگاه کند متوجه می شود که پدر طبق معمول: چه قدر درست می گوید

پدر و مادر: به روشنی به آتش ثابت کردیم... که در این جا چه کسی مرد است و چه کسی حاکم است

کودک: اما بابا... خانه...

پدر: ... ما را با واقعیت ها سرگرم نکن

کودک و سرباز: شعار من این است: ساکت بنشین و خود را خسته نکن

مردان: حرکت نکن، نلرز، کنترل خود را از دست نده

همه: این گونه با آتش می جنگند

در این قصیده طنزآمیز نیز نگرش بدبینانه ای نسبت به آینده آن چه که "ملت یهود" خوانده می شود نهفته است. آینده این ملت، آینده مهاجران صهیونیستی شده است که در این مکان مستقر می شوند و زمان را انکار می کنند. لذا حقیقت آنها را می سوزاند و آنها در عین حال می نشینند و با خونسردی و آرامش، سریال تلویزیونی تماشا می کنند و یا با رضایت کامل، به تبلیغات صهیونیستی گوش می دهند!

مأخذ:

  1. المسیری، عبدالوهاب: دایره المعارف یهود، یهودیت و صهیونیسم، ترجمه مؤسسه مطالعات و پژوهش های تاریخ خاورمیانه، دبیرخانه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، جلد هفتم، چاپ اول، 1383.