فرانکیسم، جنبش

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


جنبش فرانکیسم (Frankist Movement) منسوب به "یعقوب فرانک" است که در حوالی قرن هجدهم در سال 1759 از درون فرقه رازآمیز کابالا و بر بنیاد میراث "شابتای زوی" و "ناتان غزه ای" شکل گرفت؛ آن هم در زمان که فرانک به همراه یارانش به سبک مارانی، نصرانی شدند؛ به عبارت دیگر آنها تظاهر به مسیحیت می کردند ولی در خفا عقاید "گنوسی" داشتند. این جنبش از مشهورترین جمعیتهای کابالایی است که به "زُهَریان" نیز شهرت داشتند. آنها را هم به واسطه انتساب به "زُهَر" (کتاب روشنایی) اخوان شعله هم می گویند اما به "فرانکیست" شهرت یافت. می توان گفت که نظام حلول گرای فرانک نظامی است که حلول گرایی در آن به اوج خود می رسد.

به عبارت دیگر خدا در ماده حلول می کند و در آن می میرد و وحدت وجود مادی ملی محقق می شود که ماده در آن کاملاً مقدس است و انسان در آن همان خداست و این همان نقطه ای است که در آن تمام حد و مرزها از بین می رود و مطلق و نسبی، مقدس و ناپاک و حرام و مباح با یکدیگر برابر می شوند و ارزشها واژگون می شوند و خیر و شرت و وجود و عدم با یکدیگر مساوی می گردند؛ به همین دلیل فرانکیسم از نظام فکری نیچه مدرن تر و ریشه دارتر است.

نقش فرانک در تهی کردن کابالا از نمادیهای وجودی به هم پیوسته و مرکب و تدوین آن به اصطلاحات مردمی و خوش نما در چارچوبی اسطوره ای مشخص می شود. وی همچنین کابالا را با جوله های شناخته شده مسیحی در میان یهودیان شرق اروپا در هم آمیخت؛ یهودیان که با کشاورزان اسلامی در روستاها ارتباط داشتند و از مراکز آموزشتلمودی در شهرها دور بودند. فرانکیست ها تحت تأثیر گروههای ارتدوکسی روسیه، به ویژه دوخوبور و خلیستی قرار داشتند.

مکتب فرانکیسم بر مثلث جدیدی استوار شده بود که در زیر آمده است:

1. خدای نیکوکار و پدر خوب؛ همان "تیکه کدیشه" (علت نخستین) در مسلک "شابتای زوی" است. یعنی خداوند که پشت دومین ضلع مثلث، پنهان شده است و هیچ ارتباطی با فرآیند خلقت یا مخلوقات ندارد. او جهان را نیافرید؛ زیرا اگر او هستی را می آفرید، این هستی جاودان و آکنده از خیر می شد و انسان به زندگی ابدی دست می یافت. او در اندیشه کابالایی نقطه مقابل این سوف به شمار می آید.

2. برادر بزرگ تر که از او به عنوان "کسی که در برابر خداوند می ایستد" نیز نام برده می شود همان "خدای بنی اسرائیل" است که "شابتای زوی" و "یعقوب فرانک" پیامبران اویند. در عقایدی که براساس آن انسان می کوشد به خدا نزدیک شود، او همان خداست و با چنین تقربی انسان خواهد توانست سلطه حکمرانان سه گانه جهان (تزار روسیه، سلطان عثمانی و حاکم یکی دیگر از قدرتهای بزرگ جهان را که شاید اتریش یا آلمان باشد) در هم شکند. این سه حکمران بر جهان تسلط دارند و شریعتی نامناسب را بر آن تحمیل می کنند. برادر بزرگ تر نقطه مقابل تفئیریت یا پسر و برخی دیگر از تجلیات دهگانه است و با شخینا که مادر است و به او "علما" نیز گفته می شود، در ارتباط است.

3. مادر "علما" یا "عذراء" "بتولا" یا "هی" آمیخته ای از "شخینا" و "مریم عذرا" است. در واقع تصویر زن در مثلث فرانکیسم باعث شده تا عنصر جنسی نهفته در کابالا لوریانی یا در شبتانیسم (نک: شبتانیسم، جنبش) به عنصر نمایان تر تبدیل شود. فرانکیست ها به این نتیجه رسیدند که باید تجربه واقعی دینی شکل آمیزش جنسی به خود بگیرد و جهان تنها به کامل شدن مثلث جدید به رهایی خواهد رسید. "پرستش زن" بیان عریان همان نمادهایی استکه پیشتر، در مکتب کابالای اسحاق لوریا، از طریق تبدیل "شیخینا" به نماد مؤنث پدید آمده بود.

بدین لحاظ اعضای این فرقه به برگزاری مناسک جنسی می پرداختند. مورخان دانشگاه عبری می نویسد: "اعضای این فرقه در جشنهای خود به عیاشیهای جنسی می پرداختند." یکی از مراسم آنان "پرستش بانو" نام داشت. در این مراسم همسر فرانک و پس از مرگ او دخترش "اوا" در برابر پیروان مجذوب ظاهر می شدند و مورد پرستش قرار می گرفتند.

این مثلث به شخصیتهای نظام "گنوسیک" (خداوند نهان یا "دیوس اپیسکوندیتوس"، رهایی بخش یا "کریستوس" و "صوفیا" یا حکمت) نزدیک تر است. خود "شبتای زوی" از نظر فرانکیست ها چیزی جز یکی از تجلیات خداوند نیست. او تجسم جدیدی از برادر بزرگ تر است که در نیمه های راه دچار ضعف و سستی شد و نتوانست به جایی برسد.

برای رسیدن به رهایی باید ماشیح جدید تمام راه را بپیماید و عذرا (تجسم عنصر زنانه) بروز پیدا کند. در فرانکیسم برای تحقق رهایی انسان مؤمن باید در راهی کاملاً نو قدم بگذارد که هیچ کس قبل از وی این راه را نرفته باشد. این همان راه "عیسو" است که در "اگادا" (نک: اگادا) از آن به عنوان "ادوم" نام برده می شود و همین لفظ برای اشراه به روم یعنی نیروهای کاتولیکی نیز استفاده می شود. عیسو رمز جوشش حیات است که به انسان و زندگی آزادی بخواهد بخشید. وی نیرویی است که از هیچ قانونی پیروی نمی کند و همان حالت سیالیت وجودی و رحمی است.

در "تورات" آمده است که یعقوب گفت برادرش را خواهد دید (پیدایش 33/14) ولی این کار را انجام نداد؛ زیرا راه برای وی دشوار بود. زمان آن فرا رسیده است تا "ماشیح" این راه را بپیماید؛ راهی که همه مفاهیم آزادی و اباحی گری را دربردارد (باید رابطه میان حالت سیالیت جنینی و بی بندوباری جنسی راکه در همه نظامهای حلول گرا دیده می شود، در نظر داشت). راه جدید به جهانی بدن قانون و بی حد و مرز و جهانی تهی از هرگونه شریعت و دین می رسد. در اینجا هیچ انگاری و ویرانگری تنها راه رهایی محسوب می شود. خداوند نهان، آفریننده چنین جهان شروری نیست.

این جهان به عنوان ماده ای پست مانع رسیدن انسان به برادر بزرگتر می شود (در اینجا تأثیر عمیق گنوسیسم مشخص می شود). برای دستیابی به چنین هدفی باید تمام قوانین، آموزشها و اقداماتی که مانع جوشش زندگی می شود در هم شکسته شود؛ چنان که فرانک گفته است: "من برای آزاد ساختن جهان از تمامی شریعتها و آداب و رسوم موجود آمده ام. وظیفه من کنار زدن همه موانع و حجابهاست تا خداوند بتواند خود را نشان دهد". سپس هیچ انگاری دینی به شکل واضح تری در هنگام سخن گفتن از راه منتهی به زندگی جدید خودنمایی کرد. این راه کاملاً نو است و همچنان که فرانک می گوید: "هرجا انسان قدم می گذاشت در آنجا شهری بر پا می شد، ولی هر جا من قدم بگذارم باید همه چیز از بین برود، زیرا من به این جهان آمده ام تا ویران کنم و از بین ببرم".

راه جدید یک راه نامرئی و پنهان است و به همین دلیل مؤمنان باید ردای عیسو یعنی به تن کنند و تظاهر به نصرانی بودن نمایند (در واقع تظاهر به یک دین و گرایش باطنی به دین دیگر از مهم ترین اعمال گروه مسیحی دوخوبور در روسیه بود). مؤمنان از امت یهود و اسلام گذر کرده اند (در اینجا منظور شابتای زوی است) و فقط مسیحیت باقی مانده است. مؤمن واقعی زیر "پوشش سکوت" مخفی می ماند و خداوند را در دل ساکت خود پنهان می کند. او سراغ همه ادیان می رود و شعائر و مراسم آنها را انجام می دهد.

انسان برای فائق آمدن بر ادیان و از بین بردن آنها باید کاملاً ساکت و فریبکار باشد: "انسانی که می خواهد به یک دژ یورش ببرد مقصودش را آشکارا بیان نمی کند بلکه در سکوت و آرامش به آن نفوذ پیدامی کند. به همین دلیل اکنون باید سکوت را تحمل کرد و در این صورت انسان نیازی به دین ندارد" (در اینجا تأثیر یهودیان ماران که اهل تقیه بودند، مشخص می شود). هنگامی که انسان مؤمن آداب و رسوم دیگر ادیان را انجام می دهد ولی در عین حال به هیچ یک از آنها اعتقاد ندارد و می کوشد آنها را از درون متلاشی سازد، در این صورت وی بنیانگذار آزادی واقعی است.

در واقع دیانت سازمان یافته ای که یهودی اهل تقیه به آن اعتقاد پیدا می کند چیزی جز یک ردا نیست که انسان آن را به تن می کند و بعدها در راه خود به سوی شناخت مقدس آن را به دور می اندازد؛ شناختی گنوسی به جایی که همه ارزشهای سنتی در جریان زندگی در هم می شکند؛ راهی که هیچ قانونی را نمی شناسد و تنها به خواست فرانک بستگی دارد. هر چند اعلام اعتقاد به مسیحیت لازم و ضروری به شمار می آید، ولی آمیزش با مسیحیان و ازدواج با آنها ممنوع است.

فرانک خود تجلی دیگری از برادر بزرگ تر است که روح مقدس او را در برگرفته است. او نام خود را "سانتوسینور" یعنی "آقای مقدس" گذاشت و مفهوم شرارت از نظر کابالا لوریانی را رواج داد. براساس چنین مفهومی شر واقعیت ندارد و همه چیز حتی خود شر، خیر است و یا آن که دست کم شراره های الهی به آن چسبیده است. بر همین اساس فرانک اعلام کرد که ظهور ماشیح به همه چیز در زندگی حتی شر، قداست می بخشد.

بدین ترتیب تز "گناه مقدس" شکل گرفت که معتقد است باید مرتکب گناه بزرگ شد تا جهانی پدید آید که در آن جایی برای گناه کردن یافت نشد؛ جهانی که سراسر خیر است. انسان برای بالا رفتن باید ابتدا پایین بیاید: "من به این جهان نیامده ام تا شما را بالا ببرم بلکه می خواهم شما را تا ته پرتگاه با خود ببرم؛ جایی که انسان نتواند با نیروی ذاتی خود از آنجا بالا بیاید". برای فرود آمدن در سراسر سقوط نه تنها باید همه ادیان و اعتقاد را کنار گذاشت بلکه باید مرتکبگناهان عجیب شد. به همین دلیل انسان باید از احساس خود نیز جدا شود و تا آنجا پیش رود که وقاحت و زشتکاری باعث اصلاح ارواح شود.

فرانک دوازده تن از برادران، حواریون و یا پیام رسانان خود را برگزید که شاگردان اصلی اش بودند. وی همچنین دوازده خواهر را نیز برگزید که در واقع دوستانش بودند. فرانک نیز همان اعمال جنسی "باروخیا" را مرتکب می شد. وی اعلام کرد که جهان را از تمام قوانین موجود رهایی خواهد بخشید و تمام مرزها را درهم خواهد شکست و بدین ترتیب شریعت یهود را باطل نمود. خداوند پیامبرانی برای قوم یسرائیل فرستاد، اما "تورات" شامل قوانینی است که مراعات آنها دشوار است و بی فایده بودن آنها ثابت شده است. پس شریعت بر حق، همان تورات معنوی یا "تورات فیض" است که "شابتای زوی" به ارمغان آورد. فرانک به شدت به "تلمود" حمله کرد و اعلام نمود که "زُهَر" تنها کتاب مقدس یهود است. به همین دلیل به فرانکیستها "زُهَریان" نیز گفته می شود.

هیچ انگاری با فرانک به اوج خود رسید تا آنجا که وی از پیروان خود خواست تا "زُهَر" و تمام میراث کابالا را کنار بگذارند.

همه افکار یاد شده برای این بود که وی بتواند زمینه نصرانی شدن پیروان خود را فراهم سازد و در عین حال از آنها خواست تا اندکی از هویت یهودی خود را حفظ نماید و به عنوان مثال از تراشیدن موی کنار سر خود امتناع ورزند و لباس مخصوص خود را بپوشند و علاوه بر نامهای مسیحی نامهای یهودی خود را حفظ نمایند و گوشت خوک نخورند و روز شنبه کار نکنند. (تنها چیزی از یهودیت که برای برخی یهودیان باقی مانده بود، همین آداب ظاهری بود).

آنها همچنین خواستار قطعه زمینی در شرق "گالیسی" شدند که گروه آنها بتواند زندگی جدید خود را در آن تأسیس کند، به خصوص که محل رهایی از نظر فرانکیسم، لهستان است و نه صهیون. همچنین برنامه ای هم برای تبدیل یهودیان به قشری مولد تنظیم کرده بودند. تا مثلاً به کشاورزی بپردازند.فرانک بر اهمیت ابعاد نظامی در برنامه اش تأکید داشت و از یهودیان می خواست تا کتابها و درسهای دینی را کنار گذاشته به قومی جنگجو مبدل شوند.

بیشتر هواداران فرانک تهیدست و یا یهودیانی بودند که درای مشاغل حاشیه ای و کم سود بودند. برخی از آنها مشروب سازی می کردند و برخی پیاله فروش بودند. شماری از بازماندگان یهودیان "آراندا" هم در میان آنها دیده میان آنها دیده می شد که ارتباط خود را با نهاد حاخامی قطع کرده بودند و بیشتر با کشاورزان اسلاو رابطه داشتند تا آنجا که تحت تأثیر اندیشه ها و اعتقادات آنها قرار گرفته بودند. تعداد زیادی از حاخامهای کوچکی که نتوانسته بودند به خواسته های خود برسند نیز به او پیوستند. با این همه، جنبش بوی تعداد قابل توجهی از تجار ثروتمند را نیز در خود جای داده بود.

فرانکیسم در واقع بیانگر بحرانی بود که یهود و یهودیت در حال پشت سر گذاشتن آن بودند:

1. همه می دانند که یهودیت در اواسط قرن هجدهم به بن بست رسیده بود و دین یهودیان دینی ذهنی و خشک تبدیل شده بود که حاخامها با تحقیقات تلمودی و غیرواقع گرایانه خود بر آن تسلط یافته بودند و بیشتر شبیه تمرینهای منطقی بود. شاید هیچ انگاری که در اندیشه فرانک رخ نشان داد، از خستگی و دل زدگی یهودیان از هویت دینی خود حکایت می کرد؛ هویتی که در حال از بین رفتن بود.

2. تحقیقات کابالایی به تدریج جای پژوهشهای تلمودی را می گرفت. کابالای رواج یافته همان کابالای لوریانی با گرایش مشیحانی بود که حلول گرا و افراطی می نمود. به همین دلیل کابالا نمی توانست چارچوب نوگرایی و اصلاح طلبی باشد.

3. یهودیان از سوی "اشملنیکی" و پس از آن "هایدماک"، کشاورزان قزاق و ساکنان شهرهای لهستان و کلیسای کاتولیک مورد حمله قرار گرفتند و به همین دلیل به منطقه ای پناه آوردند که مورد نزاع و کشمکش کشورهای همسایه قرار داشت و هر چند مدت جزء یکی از کشورهای لهستان، روسیه یااتریش (اوکراین و گالیسی) می شد. استان بودولیا (که فرانکیسم و دیگر جنبشها در آن پا گرفت) مدتی از توابع امپراتوری عثمانی بود. بدون شک این وضعیت ناآرام سیاسی در میان توده های یهودی ترس و ناامنی ایجاد می کرد و همین باعث می شد که آنها به دنبال راه حلی برای خود باشند.

4. گروههای یهودی رفته رفته نقش خود به عنوان گروهی کارکردی و واسطه را که به تجارت و دیگر مشاغل حاشیه ای اشتغال داشتند، از دست دادند؛ زیرا عناصر محلی لهستان با برعهده گرفتن چنین نقشی جایگزین آنها شدند و در نتیجه، وضعیت اقتصادی یهودیان رو به وخامت نهاد. بحران اقتصادی یهودیان در بحران قهال نمایانگر شد که به مؤسسه ای مدنی با مشکلات مالی مبدل گردید و به جای حل و فصل گرفتاریهای یهودیان، عامل ایجاد تنشهای اجتماعی در میان آنها شد.

5. به رغم شدت یافتن بحران، فرصتهای اقتصادی جایگزین به وجود نیامد و در درون یا بیرون گروههای یهودی، ساختارهای اجتماعی جدیدی شکل نگرفت که بتواند بحران یهودیان را حل کند یا به آنها کمک کند که در جامعه میزبان ذوب شوند و با کارهای تولیدی، در خود جامعه و نه در شکافهای آن جایی برای خود بیابند. به همین دلیل شبتانیسم مارانی برای آمیخته شدن در جوامع انسانی و حل بحران یهودیان، ساختار مناسبی به شمار می رفت.

فرانک پیشنهاد داد گروههایی یهودی مسیحی تشکیل شود که در تمام شهروندان از حقوق مساوی برخوردار باشند و امکان ذوب شدن در آن برای همگان فراهم باشد. هدف این طرح کاستن از مشکلات ناشی از انتقال یهودیان بود؛ زیرا یک گروه یهودی مسیحی که در منطقه کشاورزی منحصر به خود زندگی می کند، می تواند با جامعه سازگار شود و آمیزش کند و سرانجام در آن ذوب شود، بی آن که مجبور باشد یکباره، مسیحیت لهستانی را بپذیرد. به جنبشهای ربوبی و فراماسونری شباهت دارد.

این دو جنبش نیز گفتمانی دینی دارند که درپس آن مضمون و محتوایی سکولار قرار دارد و این برای آن است که از درد و دشواری انتقال از دینی به دین دیگر بکاهد.

6. دور بودن یهودیان از مراکز تصمیم گیری و مناطق تأثیرگذار، مهم ترین مسأله فراروی گروههای یهودی اروپا و خصوصا لهستان بود که از آن به عنوان مشکل ناتوانی (عدم مشارکت در حکومت) یاد می شد. این مشکل در اروپای غربی با آمیخته شدن تدریجی یهودیان در جامعه میزبان حل شد و آنها به جای آن که عناصری سوداگر، سودآور و بیگانه باشند، به عناصری تبدیل شدند که اگرچه ممکن بود از نظر دینی و قومی متمایز باشند، اما شغل و کارکردی خاصی نداشتند.

در نتیجه یهودیان به عنوان شهروند به عضویت نهادهای تصمیم گیرنده کشور درآمدند. اما مشکل یاد شده در شرق اروپا شدیدتر شد و یهودیان یدیشی منزوی تر شدند؛ زیرا روی آوردن آنان به خودکفایی با توجه به زیاد بدن جمعیتشان برای وخیم تر شدن مشکلشان کافی بود. در واقع جنبشهای شبتانیستی مشیحانی از جهتی بیانگر تمایل شدید آنها به رسیدن به قدرت و حاکمیت و حل این مشکل بود.

این تمایل در خواسته ها و رفتارهای فرانک کاملاً نمایان است. مانند "زوی" می کوشید تمایل یاد شده را اشباع نماید. فرانک خواستار دستیابی یهودیان به منطقه ای شبه مستقل بود تا بتوانند تا اندازه ای در آن به حاکمیت مورد نظر خود دست یابند. خود او نیز آمیزه ای از پادشاهان ترک و اشراف لهستانی بود؛ کلاه ترکی بر سر می گذاشت و هنگام آمد و شد در حالی که سوار بر اسب بود؛ شماری خدمتکاران پیاده و سوار اطرافش حرکت می کردند تا از این جهت شبیه اشراف لهستانی باشد.

تقلید از اشراف لهستانی در میان یهودیان این کشور رایج بود. این در حالی بود که آنها ده ها سال از خلال نهادهای فئودالی لهستان به ویژه نظام آراندا با اشراف همراهی کرده بودند. نظامی گری فرانک در رفتار با پیروانش، نمود دیگری از تمایل او بههمگونی با اشراف لهستانی بود. رفتار دیکتاتورمنشانه وی با پیروانش و تمایلش به سلطه بر آنها از راه جنسی و دیگر راهها، نشانه قدرت طلبی فرانک بود. وی پیروانش را به شیوه پادشاهان مرتب می کرد و سامان می داد و اگر از زنی خوشش آمد برای به دست آوردنش به آن زن خبر می داد که شراره پادشاهی در وجودش نهفته است.

گفته می شود که هدف فرانک از جنبشی که به راه انداخت، ایجاد یک پایگاه مردمی در میان توده های یهودی بود تا بتواند از آن به عنوان اساس و پایه قدرت خود استفاده کند. هدف او از مسیحی سازی نیز ایجاد هویتی جدید برای توده های پیرو خویش بود تا از یهودیان و مسیحیان، متمایز باشند.

"حسیدیسم" نیز دوشادوش فرانکیسم در همان زمان و مکان (بودولیا) پدید آمد و این دو گرایش در میان توده های مردم رواج یافت (کشاورزان یهودی، پیاله فروشها، یهودیان آراندا که امتیازهایی را اجاره می کردند و واعظان دوره گردی که در نهاد دینی حاخامی جایی نداشتند) نقاط تشابه میان دو جنبش، بسیار زیاد و عمیق است. هر دو آنها از کابالا به ویژه کابالای لوریانی به عنوان چارچوب فکری سرچشمه گرفته اند؛ بر خودجوشی کارها و آزادی تأکید دارند و به آموختن تورات و تلمود اهمیت نمی دهند (فرانکیسم با تلمود دشمنی داشت). هر دو آنها تحت تأثیر اندیشه های شبتانیستی بودند و در مورد گناه موضعی جدلی و بی قید و بند داشتند.

همچنین زندگی در تبعید را وضعیتی شبه نهایی می دانستند که یهودیان باید آن را بپذیرند اگرچه حسیدیسم بیانگر عشق به زندگی در فلسطین بود، اما حسیدیستها هرگز یهودیان را به مهاجرت به آن تشویق نکردند بلکه در برابر مهاجرت به فلسطین ایستادند. اما فرانک به فلسطین اهمیت نمی داد و برنامه اصلاحی (مشیحانی) وی شامل تشکیل یک جامعه کشاورزی در یکی از مناطق لهستان بود. هر دو جنبش نسبت به نهاد حاخامی موضع خصمانهگرفتند.

فرانکیسم به عنوان یک جنبش مردمی شکست خورد، در حالی که حسیدیسم موفق شد به مهم ترین جنبش دینی در میان یهودیان یدیشی تبدیل شود. این موفقیت به دلایل زیر بود:

1. فرانکیسم جایگاه گناه را ارتقا بخشید و آن را فضیلت دانست و هواداران آن در روابط جنسی غوطه ور شدند، اما حسیدیسم فقط از اهمیت مشکل گناه کاست و تسادیک (صدیق) را وسیله غفران برشمرد. موضع گیری فرانکیسم یک موضع گیری افراطی، هیچ انگارانه، انفجاری و غیراجتماعی بوده، اما موضع حسدیستها به همبستگی سازمانی و اجتماعی کمک می کرد.

2. فرانکیسم در نهایت به کلیسا کاتولیک روی آورد و رویارویی آن با نهاد دینی یهودی یک رویاروی عمیق و خصمانه بود در حالی که حسیدیسم به فعالیت خود در میان یهودیان ادامه داد.

3. فرانکیسم رهایی را تنها از راه شخص ماشیح امکان پذیر می دانست، اما گره زدن سرنوشت یک جنبش به یک شخص، در صورت شکست و یا انحراف آن شخص قطعا به بحران می انجامد و همین موضوع در نهایت باعث از بین رفتن فرانکیسم شد. اما حسیدیسم فقط در گفتار به مشیحانیت اعتقاد داشت و با توزیع مشیحانیت در اشخاص متعدد که همه تسادیک بودند، آن را از میان بود و به مرحله بحران نرسید.

4. تحقق آرزوی فرانکیستی با توجه به شخصیتی قاطع و کاریزماتیک فرانک تا پایان، امکان پذیر می نمود، اما حسیدیسم آرزوی مشخصی نداشت بلکه می کوشید با انجام اقداماتی از شدت احساس غربت یهودیان و رنج و محرومیت آنها بکاهد و آنان را مهم جلوه دهد.

فرانکیسم و حسیدیسم در برخی موارد به صهیونیسم شباهت دارند، البته شباهت اولی بیش از دومی است. فرانکیسم و صهیونیسم هر دو میراث دینی یهودیت را به شکلی افراطی رد می کردند وشریعت را نادیده می گرفتند. همچنین موضوع حاکمیت برای هر دو گروه یک مسأله اساسی بود.

فرانک از موضوع انتظار یهودیان برای بازگشت به صهیون در آخرالزمان انتقاد می کرد و مانند صهیونیستها آن را دیدگاهی منفی می دانست. طرح فرانکیسم برای آمیختن یهودیان به عنوان گروهی عادی شده (یعنی گروهی که تا حدودی نصرانی گشته، به گروهی مولد تبدیل شده است با طرح صهیونیسم برای خالی ساختن اروپا از یهودیان و گرد آوردن آنها در فلسطین تفاوت چندانی نداشت. صهیونیسم معتقد بود که یهودیان باید در چارچوب دولت صهیونیستی عادی سازی شده، در جامعه جهانی ذوب شوند. همچنین توجه فرانک به کشاورزی و سازماندهی نظامی به دیدگاه و عملکرد صهیونیسم شباهت داشت.

هیچ انگاری فرانکیسم در بسیاری از ابعاد به هیچ انگاری راه یافته به اندیشه مدرن غربی شباهت دارد شاید این نفوذ نشأت گرفته از اندیشه های فرانکیستی بوده و شاید هم صرفا یک تشابه ساختاری بوده است. احتمالاً "زیگموند فروید" تحت تأثیر اندیشه های فرانک تا اندازه ای به فلسفه "ساختارشکنی" که در غرب رایج است، شباهت دارد. هدف این فلسفه اساسا از بین بردن تز معنا است و اعتقاد دارد که وظیفه ناقد، تفسیر اثر ادبی نیست بلکه شکستن ساختار آن و نشان دادن بی معنایی آن است.

باید خاطرنشان سازیم که آداب هیچ انگارانه "سفارادی" با "اسپینوزا" و "شابتای زوی" آغاز شد و سپس یهودیان دونمه و جنبش شبتانیسم از آنها پیروی کردند و آن گاه این آداب و رسوم به یعقوب فرانک (سفارادی) منتقل شد و در نهایت به "دریدا" و "ادموند جابیس" منتقل شد.

در اواخر قرن نوزدهم و بیستم میلادی فرقه فرانکیسم به صورت یک سازمان سری به حیات خود ادامه داد؛ اعضای آن به ظاهر آداب کاتولیکی را اجرا می کردند و در محل زندگی خود به عنوان مسیحیانمؤمن شناخته می شدند و همچون فرقه "دونمه"، تنها در میان خود ازدواج می کردند و فرزندانشان را طبق روش خود پرورش می دادند. آنها همانند "ماسونها" یکدیگر را برادر می خوانند. (ن. ر: کابالا)

مآخذ:

  1. المسیری، عبدالوهاب: دایره المعارف یهود، یهودیت و صهیونیسم، ترجمه مؤسسه مطالعات و پژوهشهای تاریخ خاورمیانه، دبیرخانه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، جلد پنجم، چاپ اول، پاییز 1382.
  2. حنان، محمد عبدالله: تاریخ جمعیتهای سری و جنبشهای تخریبی، ترجمه علی هاشمی حائری، انتشارات بهجت، 1358.
  3. Encylopadia Judica, NewYork: Macmillan. 1971, Vol 14.