شهسواران معبد

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


شهسواران معبد (Knight Templars) جمعیت وطن گزین صهیونیستی با پوشش مسیحی است؛ این جمعیت اسم خود را از گروه شهسواران معبد اولیه گرفته است؛ یعنی گروهی از شهسواران راهب که در سال 1118 و پس از حمله صلیبی ها به شام در فلسطین ظهور کردند و گروهی کارکردی و جنگی و وطن گزین (مهاجرتی) در جهان اسلام و گروهی کارکردی و مالی و واسطه در جهان غرب را تشکیل دادند. رابطه میان جهان مسیحی در قرون وسطی و گروه شهسواران معبد رابطه ای سودگرایانه بود. شهسواران هم با کلیسا و هم با قدرت حاکم وقت (دنیایی) درافتادند.

اما هر دو قدرت (دینی و دنیایی) با اکراه استقلال شهسواران را تا زمانی که کارکرد داشتند، تحمل می کردند. اما با از میان رفتن هدفی که شهسواران برای آن تشکیل شده بودند و با از دست دادن کارکردشان پس از افتادن عکا به دست مسلماناندر سال 1292، دیگر مجالی برای ادامه آن رابطه سودمدارانه وجود نداشت و قدرت حاکم وقت (به تشویق کلیسا) به شهسواران هجوم آورد و با متهم کردن آنان به کفر و بدعت گذاری به شکنجه و مصادره اموال و آواره کردن آنها پرداخت. در سال 1312 به فرمان "فیلیپ زیبا"، پادشاه فرانسه و تأیید پاپ کلمنت پنجم "ژاک دو مولای"، رئیس شهسواران، به قتل رسید و فیلیپ زیبا بر تمام ثروت شهسواران هیکل دست یافت و توانست سلطه نجیب زادگان را بیشتر و دولت را تقویت کند.

جمعیت شهسواران معبد معاصر به جنبش پرهیزگاران برمی گردد؛ یعنی جنبشی که در آلمان در قرن هفدهم به منزله یک حرکت اصلاحی در کلیسای انجیلی پدید آمد و بر فراگیری کتاب مقدس و الهام مستقیم و شخصی دینی تأکید کرد. این جنبش تا قرن نوزدهم ادامه داشت و شخصیت محوری آن تئوزوفن بنگل بود که به برپایی پادشاهی خدا و بازگشت مسیح به زمین، به دنبال مصیبت های خوفناکی که سبب آن دوری از روح مسیحیت است، بشارت می داد.

بنگل بازگشت مسیح را در سال 1836 انتظار می کشید که این پس از ظهور دجالی بود که در شخص ناپلئون بناپارت متجسم شده بود. وقتی در سال 1817 در ورتمبرگ قحطی پیش آمد، بنگل پیروانش را به هجرت به سوی شرق فراخواند و هزاران کشاورز از ورتمبرگ به جنوب روسیه مهاجرت کردند و در آنجا با خوشامد تزار روسیه، الکساندر اول، روبه رو شدند.

اما پادشاهی ورتمبرگ مهاجرت شهروندانش را تهدیدی برای خود می دانست و بنابراین به تأسیس گروه های مستقلی از متدینان متوسل شد. اولین گروهی که تأسیس شد، گروهی بود که تحت ریاستگوتلیپ هوفمان، پدر کریستوف هوفمان بنیانگذار جمعیت آلمانی معبد، قرار داشت. گوتلیپ هوفمان ازدیاد نفوذ گرایش های لیبرال و انقلابی را در پارلمان فرانکفورت دلیل قاطعی بر سیطره گرایش های شیطانی، به سبب ناتوانی کلیسای انجیلی در رسالتش می دانست. بنابراین، هوفمان به برپایی کلیسای مستقل و جدیدی دعوت کرد. او را در این کار، دوستانش جرج دیوید هاردیگ و امانوئل پائولس یاری می دادند.

با آغاز جنگ کریمه در سال 1853، هوفمان عقیده پیدا کرد که اکنون زمان برپایی پادشاهی خدا و جدا کردن سرزمین موعود (فلسطین) از امپراتوری عثمانی فرارسیده است تا فلسطین در اجرای وعده های توراتی، میهن قوم برگزیده خدا شود. هوفمان چنین تفسیر می کرد که این وعده ها برای یهودیان نیست، بلکه برای ملت مسیحی انجیلی است.

از این رو، هوفمان در سال 1854 انجمنی به نام دوستداران قدس تشکیل داد و به اتخاذ وسایل و تدابیری برای به اجرا درآوردن طرحش دعوت نمود. هاردیگ به فکر تلاش در پارلمان آلمان در فرانکفورت افتاد تا از این طریق سلطان عثمانی را وادار کنند که به آلمانی ها اجازه دهند به فلسطین مهاجرت کنند و در آنجا سکنی گزینند و آنجا را آباد نمایند؛ هدف او ایجاد کار برای بیکاران آلمان بود؛ "باید برای ملت آلمان کار ایجاد کرد" شعار او بود (یعنی او راه حل استعماری برای مشکلات اروپا را کشف کرد که همان صدور مشکلات به شرق بود). جمعیت دوستداران قدس به اتفاق آراء پیشنهاد هاردیگ را پذیرفت.

بنابراین، هوفمان طرح اساسنامه جمعیت جدیدی را نوشت و آن را "طرح اساسنامه ملت خدا"نامید و نام جمعیت را نیز "جمعیت گردآوری ملت خدا در قدس" گذاشت. هوفمان و هاردیگ برای دعوت به این جمعیت مسافرت های چندی به نقاط اروپا کردند و در بعضی جاها دعوت آنان با اقبال روبه رو شد و بعضی از خاندان های ثروتمند پول زیادی در اختیار آنان گذاشتند تا زمین هایی را بخرند و این زمین ها قبل از آغاز به استعمار فلسطین، محل گردآوری ملت خدا باشد. قحطی در ورتمبرگ موجب شد که عده زیادی به جمعیت گردآوری ملت خدا در قدس بپیوندند.

جنگ کریمه در سال 1856 به پایان رسید و برخلاف انتظار هوفمان امپراتوری عثمانی فرو نپاشید. همزمان کلیسای انجیلی حمله شدیدی به جمعیت آغاز کرد و همین موجب کاهش تدریجی اعضای جمعیت شد.

در نتیجه این حمله بی امان، هوفمان و یارانش کارزاری بزرگ با کلیسای انجیلی شدند و این موجب اخراج و طرد آنان از کلیسای انجیلی در سال 1859 شد. به همین سبب، آنان فرقه دینی خاص خود را تأسیس کردند و هوفمان این فرقه را "هیکل معنوی" خواند. این انشعاب موجب تشدید حمله کلیسا شد و به پراکندگی پیروان فرقه انجامید. اما با این حال فرقه توانست به یمن پیروان زیادش در میان مهاجران آلمانی در آمریکای شمالی و جنوب روسیه به موجودیت خود ادامه دهد.

در سال 1861 گروهی به نام گروه آلمانی هیکل بازسازی شد. شعار گروه این بود: "به سوی تجدید حیات دینی و اجتماعی ملت خدا". طبیعی بود که این بازسازی آشکارا از طریق ساختار صهیونیسم انجام شد؛ یعنی خروج ملت برگزیده یا بازماندگان صالح، از تبعیدگاه (اروپا که گناه و بی اخلاقی وبیکاری بر آن حاکم است)، ورود به سرزمین موعود یا صهیون (استعمار فلسطین) و برپایی جامعه ایده آل و آرمانی (صهیون).

این جامعه دو ویژگی داشت: اول اینکه جلوه ای آشکارا آلمانی داشت، به طوری که یکی از مهاجرنشین های آن "والهالا" نامگذاری شد؛ یعنی تالار خدایان تیوتون که پس از به پایان بردن روزشان در جنگ و نبرد، ضیافت های خود را در آن برگزار می کردند.

همچنین مهاجرنشین دیگر را "ویلهلما" (منسوب به ویلهلم، قیصر آلمان) نامیدند. دومین ویژگی این جامعه آرمانی جدید، استقلال آن از محیط عربی پیرامون آن بود؛ یعنی این جامعه، جامعه ای صهیونیستی و وطن گزین (مهاجرتی) و تا حدودی اشغالگر و غیریهودی بود و [باید] منافع آلمان در شرق را نمایندگی می کرد و آلمان نیز از آن حمایت می نمود؛ به عبارت دیگر این جامعه جدید دولتی کارکردی بود.

این جمعیت، با هدف استعمار فلسطین، روابط مستحکمی با جمعیت های صهیونیستی و غیریهودی مشابه خود در اروپا برقرار کرد؛ رابطه میان هاردیگ و هانری دوتان سوئیسی، مؤسس صلیب سرخ و نیز بنیانگذار جمعیت موسوم به جمعیت اقدام بین المللی برای نوسازی فلسطین از مهم ترین این روابط بود. جمعیت اقدام بین المللی به سیطره مسیحیان (یعنی استعمار غرب) بر فلسطین از طریق مهاجرت و سکنی گزیدن مسالمت آمیز (رخنه و نفوذ) دعوت می کرد. لذا، دوتان با مذاکره با سفیر عثمانی در پاریس (جمال پاشا) و وزیرمختار فرانسه در استانبول (موسیو پوره) تلاش می کرد تا بر باب عالی (دولت عثمانی) فشار آورد تا آن دولت به استعمارگران آلمانیعضو جمعیت شهسواران هیکل اجازه دهد در فلسطین زمین بخرند در آنجا مستقر شوند.

این تلاش ها و فشارها موجب شد که باب عالی در سال 1868 با این درخواست موافقت نماید. دوتان این پیروزی را به هاردیگ اطلاع داد. از این رو، هوفمان و هاردیگ با خانواده های خود به فلسطین مهاجرت کردند و در سر راه خود با شماری از سیاستمداران و دیپلمات های اروپایی دیدار نمودند، این دیپلمات ها راه و چاه رفتار با دولت عثمانی را به آنان نشان دادند و به خصوص به آنها سفارش کردند که تابعیت عثمانی اختیار نکنند تا بتوانند از حمایت دولت های اروپایی برخوردار شوند (همان کاری که بعدها مهاجران صهیونیست یهودی کردند).

یکی از علل و اسباب تشویق هوفمان و هاردیگ برای آغاز طرح وطن گزین خود، قانون عثمانی صادره در سال 1867 بود که به بیگانگان اجازه تملک زمین در شهرها و روستاهای سراسر عثمانی را می داد.

وقتی هوفمان و هاردیگ در سال 1868 به حیفا رسیدند، از طریق واسطه عثمانی اقدام به خریدن زمین در حیفا کردند و در سال 1869 اولین مستعمره (آبادی) آلمانی را در فلسطین بنا نهادند که از دریا تا دامنه کوه کرمل امتداد داشت (در سال 1870 رسما این آبادی افتتاح شد).

هوفمان و پیروانش اصرار داشتند که آبادی را به شیوه اروپایی بسازند و روابط خود را نیز با سرزمین مادری در آلمان حفظ کنند. این آبادی به تدریج توسعه پیدا کرد تا جایی که در سال 1914 شمار ساکنان آن به 750 نفر رسید.

شهسواران معبد، آبادی های دیگری نیز تأسیس کردند؛ مثل مستعمره یافا (1869)، آبادی سارونا واقعبر سر راه تل آویو به حیفا (1871)، آبادی ریفایم (1872) که مقر اداره جمعیت شد (1878)، آبادی والهالا (1892) و آبادی ویلهلما (1902).

فعالیت این آبادی ها در درجه اول و در ابتدای کار کشاورزی بود، اما مهاجران کم کم به تجارت و صنعت روی آوردند. چند کارگاه و کارخانه تأسیس شد تا جایی که این کارگاه ها به محور حیات اقتصادی حیفا تبدیل شدند. فعالیت های فرهنگی متعددی مثل برگزاری شب های موسیقی و تئاتر و باشگاه های ورزشی و دیگر انواع فرهنگ اروپایی نیز از جمله کارهای مهاجران بود.

رابطه مهاجرنشین ها با سرزمین مادری رابطه ای کج دار و مریز بود. عواملی وجود داشت که آلمان را مجبور می کرد به آبادی نشین های آلمانی در فلسطین کمک کند؛ مثل افکار عمومی آلمان، دربار قیصر، وزارت خارجه ورتمبرگ و نیروی دریایی آلمان. اما عوامل قوی تر دیگری نیز وجود داشت که به دوری و کناره گیری میهن مادر از این مهاجرنشین ها می انجامید. منافع و مصالح میهن مادری معمولاً بعدی جهانی دارد و صحنه و حوزه فعالیت های آن تمام دنیاست، اما مهاجرنشین ها در چارچوب منافع مستقیم و محدود سیر می کنند.

با آغاز سال 1871 و بعد از وحدت آلمان که به پیروزی آلمان بر فرانسه انجامید، آلمان به دولتی بزرگ در اروپا تبدیل شد و تلاش خود را متوجه دستیابی به مستعمراتی در آفریقا کرد؛ سیاست آلمان نیز در رویارویی با روس و انگلیس، به ائتلاف با عثمانی ها گرایش پیدا کرد و لذا آلمان دیگر چندان تلاشی برای حمایت از شهسواران معبد نکرد. از این رو، دعوت به مهاجرت از آلمان به ویژه پس از بهبود اوضاع اقتصادی آلمان متوقف ماند و با آغاز سال 1875 بهکلی به پایان رسید.

مهاجران به این وضع جدید پی بردند و تلاش خود را برای تحقق هدف نهایی که همان گرد آوردن ملت خدا در قدس و برپایی پادشاهی خدا بود، متوقف گذاشتند و همه توجه و کوشش خود را بر بهبود اوضاع زندگی خود متمرکز کردند.

در سال 1874 میان دو بنیانگذار اختلاف افتاد و در نتیجه هاردیگ انجمن معبد را تشکیل داد. رابطه میان مهاجران و ساکنان بومی عرب رابطه ای پر تنش بود (درست مثل وضعی که بین هر مهاجر غربی و هر صاحب سرزمین اصلی پیش می آید). درگیری میان یک عرب و یک مهاجر آلمانی به قتل عرب انجامید و خانواده آن عرب و یک مهاجر آلمانی به قتل عرب انجامید و خانواده آن عرب به انتقام جویی برخاستند. بر اثر این واقعه مهاجران از دولت آلمان پشتیبانی خواستند و آلمان نیز در اقدامی بی سابقه ناو جنگی خود را به سواحل فلسطین فرستاد، اما تنش میان مهاجران و ساکنان اصلی موجب شد که آلمان که می خواست روابط خود را با باب عالی بهبود بخشد حمایت و پشتیبانی خود را از مهاجران آلمانی کاهش دهد.

بنابراین وزارت خارجه آلمان به مهاجران ابلاغ کرد تا زمانی که فرزندان خود را برای خدمت سربازی به آلمان اعزام نکنند، آلمانی محسوب نمی شوند. از این پس مهاجران آلمانی، چندین بار، کوشیدند تا نظر دولت آلمان را به اهمیت فلسطین و ضرری که در صورت سیطره فرانسه بر فلسطین متوجه آلمان خواهد شد، جلب کنند، اما موضع دولت آلمان آرزوهای مهاجران را بر باد داد و امیدشان را ناامید کرد.

نظر به دلایل دینی و سیاسی و اقتصادی، گروهشهسواران معبد موضعی خصمانه در برابر مهاجران یهودی داشتند و هوفمان به این دلیل که یهودیان غرق در پلیدی هستند هرگز آنان را به عنوان ملت خدا نپذیرفت. شهسواران معبد از ناحیه اقتصادی هم یهودیان را رقیب خطرناکی برای خود می دانستند و از نظر سیاسی از سیطره یهودیان بر مقدرات زندگی در فلسطین، به دلیل قدرت مالی و حسن سازماندهی شان، بیمناک و نگران بودند.

در برابر، صهیونیست ها از تجربه شهسواران معبد در شیوه ساخت مهاجرنشین ها و سازماندهی به سبک اروپایی استفاده کردند. جراید صهیونیستی خواهان اتخاذ موضعی تسامح آمیز و مداراجویانه و درک منافع مشترک میان یهودیان و [مهاجران] آلمانی بودند. تحول و پیشرفت روزافزون صهیونیسم در آلمان، پیش از صدور اعلامیه بالفور، و التزام شهسواران معبد و سیاست های رسمی دولت آلمان در پشتیبانی از صهیونیست ها به بهبود روابط دو طرف، هرچند برای مدتی کوتاه، کمک کرد. اما با جنگ جهانی اول، صهیونیست ها به دولت های مخالف محور، روی آوردند. با سقوط فلسطین به دست نیروهای انگلستان، تمام روابط گرم و حسنه میان شهسواران معبد و صهیونیست ها و نیز حتی مهاجرنشین های آلمانی به تمامی از میان رفت.

نکته ظریف و با معنایی هم وجود دارد و آن این است که بقایای شهسواران معبد، هسته های حزب نازی را در فلسطین، در سال های سی، تشکیل می دادند و با سقوط نازیسم این عده نیز به کلی از میان رفتند.

اهمیت جمعیت شهسواران معبد در این است که این جمعیت [در زمان خود] تبلور الگو و نمونه صهیونیستی بود؛ به گونه ای که نه پیش از آن و نه بعداز آن (به سبب کوچکی تجربه) هرگز چنین الگویی بدان گونه محقق نشده بود.

1. همان گونه که گفتیم، شهسواران معبد در داخل ساختار و شکل اصلی صهیونیسم فراگیر سیر می کردند: خروج از اروپا، ورود به فلسطین، استفاده از ماده انسانی قابل انتقال، تأسیس دولت کاربردی و دولت پشتیبانی که از این دولت در جهت منافع خود استفاده می کند.

2. پوشش های تجربه صهیونیستی و تجربه شهسواران معبد به طور حیرت انگیزی به هم شبیه است؛ هر دو از پوشش های حلولی کمونی استفاده کرده اند که در آن مقدس و نسبی و توراتی و نظامی به شکل تقریبا کامل در هم تداخل دارند.

3. هر دو تجربه صهیونیسم یهودی و صهیونیسم آلمانی، خود را ادامه تجربه صلیبی می دانند.

4. چون ساکنان اصلی با مهاجران و سکنی گزینان مخالفت می کردند، پس خشونت نظامی ابزار ضروری هر دو تجربه بوده است.

5. رابطه میان مهاجران (شهسواران معبد و صهیونیست ها) و دولت حامی رابطه ای براساس سود و همان رابطه ارباب و رعیت است.

6. تجربه صهیونیسم آلمانی (غیر یهودی) بر تجربه صهیونیسم یهودی، تقدم زمانی دارد (و همین نشان دهنده تقدم صهیونیسم با پوشش غیر یهودی سکولار بر صهیونیسم با پوشش دینی یهودی است).

7. یکی از نکات شایسته دقت و تأمل در اینجا، این است که اگرچه این دو تجربه صهیونیستی را افراد متفاوتی به اجرا درآوردند، اما هر دو نوع صهیونیسم شباهتی کامل به هم دارند: شهسواران معبد "مسیحی" و صهیونیست ها "یهودی" هستند؛ شاید به این دلیلکه دشواره صهیونیسم دشواره نهفته فرهنگ و تمدن غرب در سطح فرهنگی و معرفتی است و بنابراین صهیونیسم الگو و نمونه نهایی است که می تواند شکل های گوناگون گفتمان دینی (یهودی یا مسیحی) را در خود فرو برد و نتیجه آن را به صورت طرح غیردینی و در پوشش دینی بیرون دهد.

مأخذ:

  1. المسیری، عبدالوهاب: دایره المعارف یهود، یهودیت و صهیونیسم، ترجمه مؤسسه مطالعات و پژوهش های تاریخ خاورمیانه، دبیرخانه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، جلد ششم، چاپ اول، پاییز 1382.