صهیونیسم عملگرا

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


"صهیونیسم عملی" (Practical Zionism) یا صهیونیسم عملگرا (Pragmatic zionism) اصطلاحی است که بر یکی از گرایش های صهیونیستی قبل از ظهور هرتزل و بالفور (یعنی از اوایل دهه 1880) اطلاق می شود. این گرایش برآمده از شکل و مضمون اصلی صهیونیسم (ملت اندامی ـ مطرود ـ سودمند ـ قابل استفاده برای خدمت به منافع اروپا در خارج از اروپا) است. اما پوشش آن چند نارسایی و کاستی داشت؛ زیرا نفوذی ها تصور می کردند که حل مسأله یهود جز از طریق تلاش خود یهودیان برای آزادسازی خودشان و کار در فلسطین برای تحقق واقعیت جدید (عمل انجام شده) امکان پذیر نیست؛ و این نیز به نوبه خود از طریق نفوذ به فلسطین از راه های مخفی و سری یا از راه های غیرمستقیم (به گفته هرتزل) و یا از طریق وطن گزینی در فلسطین امکان پذیر است؛ وطن گزین متکی به صدقات یا کمک های ثروتمندان غربی و بدون توسل به کمک هیچ یک از دولت های بزرگ و یا مانورهای سیاسی (با دولت های استعمارگر غربی) و نه از طریق تضمین های بین المللی.

از این رو این نوع صهیونیسم، بر جنبه های عملی به اهداف صهیونیسم تأکید دارد، هدفهایی از قبیل مهاجرت یهودیان به سرزمین فلسطین، احداثشهرکهای مهاجرنشین یهودی در مناطق اشغالی، تأسیس نهادهای آموزشی برای یهودیان.

صهیونیسم عملی معتقد است این اهداف حتی در شرایطی که اوضاع سیاسی چندان فضا را برای عمل به آنها مهیا نکرده است، باید با جدیت پیگیری شود.

پس از مرگ هرتزل در سال 1904 و پس از آنکه امید صهیونیستها برای دستیابی به اهدافشان برای مهاجرت به اوگاندا کاملاً منفی شد (1905)، صهیونیستهای عملی برنامه شهرک سازی در فلسطین را با جدیت و شدت بیشتری پیش گرفتند. هدف هرتزل این بود که با کسب مجوز از سلطان عثمانی با قدرتهای استعماری اروپا برای استعمار فلسطین با نقاط دیگر، از تضمین حقوق عمومی و بین المللی برخوردار باشد. اما هفت سال تلاش هرتزل و برخی صهیونیستهای سیاسی که به منشورگرایان (charterists) معروف بودند در این موارد به جایی نرسید و با مرگ او، میان صهیونیستها بر سر نحوه دیپلماسی صهیونیستی اختلاف افتاد.

منشورگرایان معتقد بودند که قبل از گرفتن منشور از سلطان عثمانی و کسب مجوز استعمار فلسطین و ایجاد یک هویت مستقل در این سرزمین، نباید کار عملی در رابطه با مستعمره ساختن فلسطین آغاز شود. در مقابل آنان صهیونیستها عملی (عملگرا) معتقد بودند که مستقر شدن در سرزمین فلسطین به کسب اجازه از مقامات عثمانی نیاز ندارد.

وایزمن، از مهم ترین رهبران این گرایش عملی بود و عقیده داشت که این مستعمره ها به تدریج به هسته های اصلی جامعه صهیونیستی جدید تبدیل خواهد شد که برای صدور منشور بر سلطان عثمانی فشار وارد خواهد ساخت. همچنین "لئون پینسکر" و "موشه لیلینبلوم" از مهم ترین اندیشمندان این گرایشبودند. گروه دوستداران صهیون نتیجه عملی همین گرایش بود؛ اعضای این گروه تلاش می کردند آهسته آهسته و با پشتکار در فلسطین نفوذ کنند و گام های خود را در آن استوار سازند.

اصطلاح "صهیونیسم عملی" مثل بیشتر اصطلاحات صهیونیستی غیردقیق و گمراه کننده است؛ لذا ما به جای آن از اصطلاح "صهیونیسم عملی نفوذی" یا "صهیونیسم نفوذی" استفاده می کنیم. نفوذی ها در چارچوب یهودی (شرق اروپایی) محض گام بر می داشتند و خیال می کردند، وطن گزینی (مهاجرت و اسکان) در فلسطین از راه نفوذ امکان پذیر است.

بیشتر نفوذی ها، تجربه ای سنتی و محدود داشتند و در همان چارچوب گروه کارکردی سیر می کردند که در آن، رهبری بر گروه سیطره کامل داشت و نقش واسطه (اشتدلان) را میان یهودیان و قدرت حاکم بازی می کرد. [در آن دوران] رهبران یهودیان، همواره از حاخام ها و ثروتمندان بودند، اما [در این دوران ]بر همگان آشکار بود که حاخام ها تمام ارتباطشان را با واقعیت جدید غرب از دست داده بودند؛ فرهنگ تلمودی و ندانستن زبان رسمی کشور هم بر انزوای آنان می افزود؛ بنابراین برخلاف گذشته دولت ها دیگر برای امور یهودیان، با آنان طرف نمی شدند. اما ثروتمندان یهودی اروپای شرقی هم، تعدادشان کم بود و آن عده ای هم که بودند جداً ضعیف بودند و بیشتر به حفظ جایگاه طبقاتی جدید خود توجه داشتند. به همین خاطر ترجیح می دادند فاصله زیاد خود را با توده های یهودی کشورشان حفظ کنند.

یهودیان یدیشی اهل اروپای شرقی بودند و به همین دلیل اهمیت امپریالیسم را درک نمی کردند؛ از این رو به نظارت و سرپرستی امپراتوری آلمان تن دادهبودند.

این امپراتوری هیچ طرح استعماری در فلسطین یا حوالی آن نداشت (طرح استعماری آلمان شکل توسعه و گسترش از طریق انضمام مناطق مجاور را داشت)؛ بنابراین می بینیم که این یهودیان رو به سوی غرب (مرکز قدرت) می آوردند. این خود نوعی روی آوردن به مدرنیسم بود. اما این عده به دولت های غربی روی نمی آوردند، بلکه متوجه ثروتمندان یهودی غرب (به جای ثروتمندان یهودی شرق اروپا) بودند تا از طریق آنان هزینه فعالیت های وطن گزین و نفوذی خود را تأمین کنند. شاید همین توجه به ثروتمندان به جای دولت ها نتیجه تجربه آنان با دولت روسیه بود که فاقد مرکزیت، قدرت و تسلطی بود که دولت های اروپای غربی از آن برخوردار بودند.

مهاجرت و اسکان از طریق نفوذ، به شکلی عملی و ضعیف و در خارج از هرگونه چارچوب ایدئولوژیک انجام شد و حالت عمل گرایانه و امدادی مستقیم خود را حفظ کرد و از برپایی مزارع کوچک و بی اهمیت [در فلسطین] فراتر نرفت.

نفوذی ها از نفوذ کنسول های دولت های غربی استفاده می کردند (این کنسول ها بر سر حمایت از یهودیان، یعنی تبدیل آنان به عنصر کارکردی مزدور، با هم رقابت داشتند). این بدان معناست که نفوذی ها به شکلی عملی و بی طرف و در چارچوب صهیونیستی به معنای کامل استعماری و وطن گزین آن حرکت می کردند؛ اگرچه خود نمی دانستند. اما اولویت های خود را طوری ترتیب دادند که از همان اول به بن بست برخوردند (نفوذ از طریق مهاجرت و اسکان ـ پشتیبانی مالی ثروتمندان ـ تأسیس دولت)، زیرا آنان مهاجرت و اسکان (وطن گزینی) را که در واقع نتیجه نهایی سازوکار بزرگ امپریالیسم بود، در مقدمهو پیشاپیش اولویت های خود قرار داده بودند. لذا در نهایت به دامن روچیلد سقوط کردند و کارگزاران او شدند. آنان او را می دوشیدند، او هم به آنان پول می داد و به کارشان می کشید و بر آنها فرمان می راند.

نفوذی ها به سبب طبیعت فعالیت هایشان در اروپای شرقی، به مسائل هویت یهودی (یدیشی) و اصلاح یهودیان و یهودیت اهتمام داشتند. سپس هرتزل به میدان آمد و ترتیب اولویت ها را به کلی به هم زد. او به جای تلاش های جزئی و بی اهمیت نفوذی ها، بینش خاص خود را که "مهاجرت و اسکان قومی" می نامید، مطرح کرد که از سوی قانون عام، یعنی دولت های بزرگ استعماری تضمین شده بود.

در واقع هرتزل از طریق صهیونیسم استعماری دیپلماتیک خود، اولویت های جنبش صهیونیسم را به شیوه ای کاملاً متفاوت و مغایر با چیزی که صهیونیست های نفوذی مشخص کرده بودند، ترتیب داد: موافقت استعمار، مهاجرت و اسکان (وطن گزینی)؛ این شکل و محتوا با شرایط تاریخی اروپا و جهان و موازنه عملی قوا هماهنگی داشت؛ چرا که همه اینها کمک گرفتن از قدرت های امپریالیستی را برای تحقق طرح صهیونیسم (و هر طرح وطن گزین دیگر) ضروری ساخته بود.

هرتزل در اتخاذ این موضع کاملاً حق داشت؛ نفوذی ها با از دست دادن اساس قدرت، ضرورتاً استقلال و حاکمیت را نیز از دست می دادند و این امر مهاجرت و اسکان (وطن گزینی) آنها را هم بی نتیجه و آنان را تابع خشم و غضب هر پاشا و حاکم محلی می کرد و همواره در معرض تحمیل قید و بند قرار می داد. هرتزل همچنین به مسائل نژادی و گروهی چندان نمی پرداخت؛ چرا که این مسائل برای او بی اهمیت بود و نیز برای دولت های بزرگ که او برایبه دست آوردن کمک و مشروعیت به آنان رو کرده بود، این مسائل اهمیتی نداشت.

می توان گفت که هرتزل با جدا کردن قداست از یهودیان و تبدیل آنان به ماده کارکردی وطن گزین، مسأله یهود را مدرن ساخت. سپس این مسأله را به مسأله ای بین المللی تبدیل کرد؛ زیرا به تمام اروپا (صاحب اصلی مشکل) روی آورد و به دولت های اروپایی فهماند که دارنده راه حل این مشکل و نیز اولین بهره مند از آن خود اروپاست؛ البته در صورتی که اروپا بپذیرد که یهودیان را به شیوه او ببینند؛ یعنی به جای آن که به یهودیان اروپا چون گدایان و فقیران محتاج صدقه یا شخصیت های بیگانه دارای فرهنگ نژادی ویژه نگاه کنند، به آنان به عنوان ملتی که در جای خود سودمند است، بنگرند (جوهر مدرنیزاسیون نیز همین تبدیل هر چیز به ماده سودمند قابل استفاده است)؛ همچنین این ملت، کارکرد و نقشی دارد که می تواند به آن بپردازد و بنابراین، محتاج صدقه نیست، بلکه در برابر خدماتی که به جا خواهد آورد، نیازمند حمایت و پشتیبانی است.

این حمایت از سوی دولت های استعماری خواهد بود که هم در شرق به "جای پا" نیازمندند و هم متقابلاً "وجود ما را" تضمین می کنند. شاید مدرن بودن شکل و مضمون هرتزلی در همین عبارت اخیر آشکار باشد که نشان دهنده استفاده او از منطق قراردادی سوداگرایانه است. به جای گروه های کوچک پراکنده در شرق و غرب، مثل دوستداران صهیون، او شکل و مضمونی فریبکارانه و بینشی پیشرفته پدید آورد تا قراردادی خاموش و صهیونیستی میان تمدن غرب و یهودیان غرب به امضا رسد. همو چارچوبی سازمانی پدید آورد تا همگان در آن انتظام یابند.

در کنگره اول صهیونیسم (1897) میان هرتزل ونفوذی ها اختلاف بروز کرد، اما هرتزل به سبب دقت ترتیب اولویت هایش و نیز تازگی طرح و گفتمان فریبکارانه اش، همه آنها را کنار زد؛ [در نتیجه] آنان بودند که به سازمان صهیونیسم پیوستند هرتزل به جمع پرشمار آنان نپیوست؛ با اینکه هرتزل فقط روزنامه نگاری بود که جزوه ای درباره مسأله یهود نگاشته بود و آنان سازمان های متعددی داشتند که بسیاری از اندیشمندان با آنها همکاری می کردند و هزاران تن نیز در آنها عضو بودند.

پس از اعلام برنامه بال، نفوذی ها صهیونیسم دیپلماتیک استعماری و رهبری سردمداران آن بر سازمان صهیونیسم را پذیرفتند. از آن لحظه به بعد، این عده با درک ضرورت کمک گیری از امپریالیسم غرب برای اجرای طرح صهیونیسم، صفت نفوذی خود را از دست دادند.

با این حال اختلاف میان "صهیونیسم عملی (وطن گزین)" و صهیونیسم دیپلماتیک (وطنی) همچنان ادامه پیدا کرد. در فاصله سال های 1897 تا 1905 اختلاف و درگیری میان دو گروه کاملاً آشکار و نمایان بود؛ صهیونیست های وطن گزین خواستار تمرکز بر بند اول برنامه بال درباره تشویق مهاجرت و اسکان در فلسطین بودند، در حالی که جناح طرفدار هرتزل (صهیونیسم دیپلماتیک) تمام توجهش به اجرای بند چهارم برنامه بال بود که این بند بر دستیابی به تضمین و شناسایی دولت های اصلی استعماری از طرح برپایی رژیم صهیونیستی در فلسطین و حمایت آنان تأکید داشت. این اختلافات میان دو طرف، فقط ناشی از سوءتفاهم بود.

از یک سو صهیونیست های عملی اهمیت وجود یک دولت استعماری حامی را برای طرح صهیونیسم، درک نکرده بودند و از سوی دیگرصهیونیست های وطنی دیپلماتیک اهمیت خلق واقعیت جدید و عمل انجام شده در فلسطین و نیز ضرورت استفاده از پوشش نژادی گروهی برای بسیج ماده انسانی موردنظر را نمی فهمیدند. با این حال همگرایی دو گروه آغاز شد و وطن گزین ها کم کم فهمیدند که نظریه خوداتکایی، نظریه ای بی اهمیت و بی فایده است و لذا فعالیت های مهاجرتی و اسکانی در مرتبه دوم و پس از [فعالیت های] سازمان صهیونیسم و هرتزل قرار گرفت؛ همچنین وطن گزین به تدریج به اولویت تلاش های دیپلماتیک استعماری بر تلاش های مهاجرتی و اسکانی پی بردند.

شاید به همین سبب باشد که در این مرحله، از تلاش های متمرکز و فشرده مهاجرتی و اسکانی خبری نیست.

البته با توجه به سطحی بودن اختلافات دو طرف، ایجاد هماهنگی میان آنان کار مشکلی نبود. سازمان صهیونیسم، از همان ابتدا، آمادگی خود را برای شناسایی و پذیرش مهاجرت هایی که بر مبنای اجازه قبلی دولت عثمانی انجام شده بود و کمک به اینگونه مهاجرت ها و اسکان ها اعلام کرد؛ حتی سازمان صهیونیسم، کمیته ویژه ای برای امور وطن گزینی (مهاجرت و اسکان) تشکیل داد.

در نهایت، در کنگره هفتم (1905)، به یک شکل و مضمون هماهنگ دست پیدا کردند و وطن گزینی نفوذی (که بر صدقات و دستیابی به یک تکه زمین متکی بود) به صورت نهایی کنار گذاشته شد. با این حال سازمان صهیونیسم تصمیم گرفت که کار زراعی و صنعتی وطن گزین را در فلسطین تشویق و حمایت کند؛ بنابراین کمیته اجرایی جدیدی متشکل از سه نفر از صهیونیست های عملی وطن گزین و سه نفر از صهیونیست های دیپلماتیک وطنی انتخاب شد. درسال 1907 در کنگره هشتم، وایزمن با تأکید بر اهمیت ادغام و هماهنگی بین دو رویکرد، طرحی به نام صهیونیسم ترکیبی (synthetic zionism) یا "صهیونیسم هماهنگ" را مطرح کرد؛ یعنی صهیونیسمی که بین دو شیوه عملی وطن گزین و سیاسی استعماری را با یکدیگر جمع و آنها را هماهنگ می کند.

این نوع صهیونیسم، ترکیبی از صهیونیسم سیاسی و عملگراست. طرفداران این طرح که صهیونیستهای عملگرا بودند به رخنه تدریجی در فلسطین اعتقاد داشتند و می گفتند که این کار باید به شیوه ای سازماندهی شده انجام شود که مستعمره های یهودی نشین پر رونق و فعال یهودی در فلسطین ایجاد کند.

پس از آن، صهیونیستهای عملگرا، برنامه شهرک سازی در فلسطین، یا به عبارت بهتر روستاهای مهاجرنشین یهودی را با جذب و شدت بیشتری در پیش گرفتند. پیشگامان معتقد به دکترین صهیونیسم عملگرا، عمدتا متعلق به نسل دوم مهاجران هستند که در آن زمان وارد فلسطین شده و در آن سکنی گزیدند. این گروه بنیانگذاران شهرکهای یهودی نشین در مناطق اشغالی، احداث شهرهای مدرن، کارخانه های صنعتی در خدمت صهیونیسم و بسیاری از طرحهای زیربنایی کنونی در اسرائیل هستند.

صهیونیستهای عملگرا در سال 1907 یعنی هنگامی که اولین دفتر جنبش صهیونیسم در فلسطین توسط دکتر "آرتور راپین" (Arthur Ruppin) راه اندازی شد، موقعیت خود را در فلسطین تثبیت نمودند. راپین دارای لقب "پدر شهرک های صهیونیستی" در فلسطین است. وی راه را برای تحول جنبش صهیونیسم، از صهیونیسم سیاسیهرتزل به صهیونیسم عملگرای وایزمن هموار کرد.

در سال 1908 شورای اجرایی جنبش صهیونیسم وی را به عنوان ریاست دفتر بخش صهیونیسم در فلسطین برگزید که تا سال 1943 یعنی زمان فوتش تصدی این پست را به عهده داشت و نیز نظارت بر کار شهرک سازی در تمام نقاط فلسطین و به علاوه وظیفه تشویق و کمک به مهاجرت یهودیان به فلسطین و به ویژه به اولین دهکده یهودی نشین در دهکده جزریل (victor Jocobson) که از سال 1908 ریاست دفتر شرکت فلسطینی های انگلیسی تبار شاخه "کنستانتینول" (constantinopole) ترکیه را برعهده داشت، ارسال کرد.

این شرکت نماینده غیررسمی سازمان صهیونیسم در ترکیه بود. برای اولین بار طرح خرید زمین برای اعراب نه در داخل فلسطین بلکه در منطقه ای خارج از آن مثلاً سوریه را راپین پیشنهاد کرد که کوچ تدریجی اما اجباری آنان را از فلسطین تسهیل نماید. ژاکوبسون در نامه ای به تاریخ 28 می 1914 عدم موافقت خود را با طرح راپین اعلام کرد. وی معتقد بود که اجرای این طرح موجب تحریک اعراب و ایجاد نگرانی و بدگمانی آنان نسبت به مهاجرت یهودیان خواهد شد. اما کمتر از دو دهه بعد، ژاکوبسون تغییر رأی داد.

پس از راپین، بسیاری از رهبران عملگرای صهیونیست، پیشنهادهای مشابهی برای انتقال اعراب و جایگزین کردن یهودیان ارائه دادند. از جمله نویسنده عبری زبان "ناهوم سوکولوف" (Nahum Sokolow) که بعدها رئیس سازمان جهانی صهیونیسم شد در سال 1914 طی نامه ای به وایزمن در خصوص مسائل سیاسی حاشیه ای طرح انتقالاعراب، هشدار داد. در دهمین کنگره صهیونیستها که در سال 1911 در شهر بال سوئیس برگزار شد، "جاشوآ بوچمیل" (Jashua Buchmil) طرح خرید زمین در شمال سوریه و شمال عراق برای اعراب فلسطینی و کوچاندن آنها از فلسطین را بار دیگر مطرح ساخت که این بار مورد توجه شرکت کنندگان قرار گرفت.

در کنگره دهم صهیونیسم، واربورگ و چهار تن دیگر به عضویت در کمیته اجرایی انتخاب شدند. این عده از صهیونیست های عملی وطن گزین بودند. همچنین نهادهای مالی نیز در دست وطن گزین ها باقی ماند.

در کنگره یازدهم صهیونیسم (1913)، وطن گزین ها بر تمام نهادهای صهیونیسم سیطره یافتند. هرتزل، مثل تمام صهیونیست های غربی، معتقد بود که صهیونیست های اروپای شرقی قادر به رهبری جنبش صهیونیسم نیستند و حتی وایزمن می گوید که او معتقد بود صهیونیست های شرق اروپا ابزاری در دست صهیونیست های غربی خواهند شد. اما سیر تاریخ، این تقسیم کار پیشنهادی را به کلی وارونه ساخت و یهودیان شرقی و یدیشی زمام امور سازمان صهیونیسم و رهبری آن را در دست گرفتند و این امری منطقی و قابل پیش بینی بود.

وطن گزین ها (عملی ها) از اروپای شرقی بودند و طرح صهیونیستی برای آنان حیاتی و حتی سرنوشت ساز بود؛ آنها نمایندگان سرریز جمعیت یهودی بودند و می توانستند به نام این بخش از بشریت، که قرار بود به فلسطین منتقل شود، و به زبان آن سخن بگویند؛ برخلاف یهودیان صهیونیست غربی که در صدد رهایی و خلاص شدن از دست این جمعیت سربار و دور راندن آنان از کشورشان بودند وبس؛ نه زبان آنان را می دانستند و نه آمال و آرزوهای آنان را درک می کردند.

مضمون و چارچوب فریبکارانه ای که هرتزل پدید آورده بود، به جذب و هضم همه اختلاف ها کمک کرد و به صهیونیست ها آموخت که تا وقتی میان شکل و مضمون اصلی و فراگیر صهیونیسم و اولویت های اجرایی هماهنگی وجود دارد، چطور با تضادها و اختلاف ها کنار بیایند.

شاید هیچ کس به دقت "مناحیم اوسیشکین"، رهبر صهیونیست روس، صهیونیسم پس از هرتزل را با همه توانایی جذب و هضمش، خلاصه نکرده باشد؛ او پیشنهاد بازگشت داد، اما نه به صهیونیسم دوستداران صهیون (نفوذی وطن گزین) و نه به صهیونیسم دیپلماتیک (صهیونیسم هرتزل)، بلکه به آمیزه ای از این گرایش ها؛ به بیان دیگر به صهیونیسم سیاسی مندرج در برنامه بال، که همان بازگشت به صهیونیسم هرتزل است.

اما آنچه به اختلافات و درگیری های دو گروه به کلی پایان داد، تحولات بین المللی بود و نه کنگره های صهیونیسم. پس از آنکه تصمیم به تجزیه و تقسیم ترکیه گرفته شد و با توجه روزافزون انگلستان به بعد ژئواستراتژیک فلسطین، دیگر راهی پیش پای صهیونیسم ها (با همه گرایش هایشان) نمانده بود جز اینکه در انتظار یک دولت حامی و سرپرست بمانند؛ دولتی که منافع و مصالح آنان را درنظر می گیرد، به آنان زمین می دهد و تضمین های بین المللی لازم را نیز برای آنان فراهم می کند.

صهیونیسمی که هیچ توده مردمی را در پشت سر خود نداشت، ناگزیر بود که انتظار بکشد و دریافت کند. به این ترتیب استعمار غربی منشأ وحدت میان گرایش ها و رویکردهای مختلف صهیونیستی شد.

سال 1917، سال ادغام و یکپارچگی کامل گرایش های مختلف صهیونیستی بود؛ زیرا می بینیم که وایزمن (رهبر صهیونیسم عملی وطن گزین) همان کسی است که برای صدور اعلامیه بالفور، یعنی نقطه اوج فعالیت های صهیونیستی استعماری و دیپلماتیک، تلاش کرد و در این راه آحاد هاعام (رهبر صهیونیسم نژادی گروهی سکولار) به او مشورت می داد.

می توان دستاوردهای صهیونیستی یهودیان اروپای شرقی را به قرار زیر خلاصه کرد:

1. نفوذی ها (مذهبی و غیرمذهبی) موضع سنتی دینی را کنار گذاشتند؛ یعنی موضعی که از یهودیان می خواست در انتظار ظهور ماشیح بمانند. آنان از یهودیان خواستند بدون آنکه در انتظار مشیت الهی بمانند، خود زمام امور را در دست گیرند و گام های لازم را برای تحقق بازگشت بردارند. پس از آنکه نفوذی ها به این نتیجه رسیدند که راه حل [مسأله یهود] در آسمان نیست، راه حل را در اروپای غربی و ثروتمندان غربی و کنسول های دول غربی در فلسطین یافتند؛ یعنی در جستجوی راهی برای اتحادی برآمدند که احلام و آرزوهای صهیونیستی را به جنبش، سازمان و مهاجرت و اسکان تبدیل می کرد.

2. نفوذی ها پذیرفتند که وضعیت یهودیان در فرهنگ و تمدن غرب، وضعیتی نادر و هامشی است و ادغام و جذب جمعیت سربار یهودی در جامعه غربی امکان پذیر نیست. پس به این نتیجه رسیدند که یهودیان در جوامع غربی جایگاهی ندارند، و یهودستیزی را به یکی از پایه های اندیشه صهیونیسم تبدیل کردند و بر نقد شخصیت یهودی متمرکز شدند. نفوذی ها به یکی از مهم ترین خطوط اصلی راه حلصهیونیستی رسیدند؛ یعنی حل مسأله جمعیت سربار یهودی از طریق انتقال آن به خارج از اروپا؛ و اولین گام ها را برای عملی کردن این راه حل برداشتند.

3. نفوذی ها پی بردند که کشاورزی وسیله اصلی اسکان و اقامت در سرزمین بیگانه دشمن است؛ همچنان که سرشت اشغالگرانه طرح صهیونیسم را درک کرده بودند.

4. نفوذی ها به امکان استفاده از گفتمان فریبکارانه صهیونیستی در حل تضادها و اختلافات ایدئولوژیک پی بردند و فهمیدند که می شود با ثروتمندان یهودی غربی و همانند شده (آسیمیله) همکاری کرد و آنان را دوشید. همچنین دریافتند امکان همزیستی و همکاری سکولارها و مذهبی ها نیز وجود دارد؛ البته در چارچوب شکل و مضمون مبهمی که هر یک برداشت خاص خود را از آن دارد.

5. متفکرانی ظهور کردند که گفتمان صهیونیسم نژادی و گروهی (دینی و سکولار) را شکل دادند؛ این رویکرد شکل و مضمون فراگیر و کلی صهیونیسم را "یهودی" کرد و نظریه ملت یهود را تعمیق بخشید و ابعادی دینی و تاریخی به آن داد و بقایای اندیشه سکولاریستی همانندی (آسیمیلاسیون) را از آن زدود. همین گرایش و رویکرد، جامه ای از مشروعیت دینی یهودی بر تن صهیونیسم کرد که ابعاد عملی و سودگرایانه آن را می پوشاند؛ یعنی ابعادی که مورد توجه صهیونیست های غیریهودی و صهیونیست های یهودی غیریهودی بود؛ کسانی که به مشکلات هویت کاری نداشتند.

این مشروعیت دینی برای توده های یهودی متدین اروپای شرقی، و نیز برای آنان که ایمان سنتی خود را از دست داده و همچنان در پی هویت ویژه ای بودند، ضروری بود.

به همین دلایل، می توان گفت که صهیونیسم اروپای شرقی در تحول اندیشه صهیونیستی با پوشش یهودی که تلاش می کرد مسأله یهود و یهودیت را حل کند، نقش مؤثری داشت. صهیونیسم اروپای شرقی خود را بیانگر آرزوها و رنج های توده های شرق اروپا معرفی کرد؛ این توده یهودی اروپای شرقی، همان مجموعه انسانی بود که باید برای عملی کردن طرح صهیونیسم، بسیج شود.

به این ترتیب صهیونیسم یهودیان اروپا، قدم در راه حل کردن دشواری صهیونیسم در تمدن غربی گذاشت؛ زیرا برای نخستین بار بود که اندیشمندانی از این مجموعه انسانی از درون به آن می نگریستند و اصطلاح ها و نمادهای آن را به کار گرفته و حتی تجربه هایی وطن گزین را شکل می دادند که اگرچه پراکنده و اندک بود، اما نقطه آغازی برای انتقال یهودیان از اروپا به شمار می رفت و چارچوبی را تشکیل می داد که گفتگو با غرب غیریهودی را ممکن می ساخت.

در مجموع آنچه که در مورد صهیونیسم عملگرا می توان گفت این است که این گرایش صهیونیستی پس از مرگ هرتزل جای خود را بیشتر باز کرد به گونه ای که التزام عملی به مصوبات نخستین کنگره جهانی صهیونیسم 1897 بیشتر شد. این مسئله باعث شد که مرام صهیونیسم و نفی خط مشی جیم وایزمن و سازمان جهانی صهیونیسم برای تشکیل تدریجی دولت یهود در فلسطین هر گونه راه حل مسالمت آمیز را برای ایجاد کشوری یهودی مردود و مبارزه قهرآمیز چه علیه ساکنان بومی فلسطینی و چه علیه نظامیان انگلیسی را سرلوحه برنامه های خود اعلام کنند.

اما در سالهای نزدیک به جنگ جهانی دوم یعنی دهه های 1930 و 1940 صهیونیسم عملگرا در تلاش"دیوید بن گوریون" برای تأسیس دولت یهود در فلسطین نمود یافت. تشکیل دولت یهود در فلسطین که در ساعت 01:18 روز چهاردهم ماه می 1948 به طور رسمی به وسیله دیوید بن گوریون اعلام شد، نقطه عطف به باز نشستن تلاشهای صهیونیسم عملگرا بود. بدین ترتیب صهیونیسم با تبدیل یک آرمان مذهبی و معنوی به یک موضوع سیاسی و سپس عملی کردن آن، بالاخره به یکی از اهداف اولیه خود که تشکیل دولت مستقل یهود بود، رسید. اما این نقطه، آغاز ماجراهای بعدی است که صهیونیسم عملگرا در حدود یک قرن فعالیت خود، برای منطقه خاورمیانه به ارمغان آورده است.

مآخذ:

  1. المسیری، عبدالوهاب: دایره المعارف یهود، یهودیت و صهیونیسم، ترجمه مؤسسه مطالعات و پژوهش های تاریخ خاورمیانه، دبیرخانه کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین، جلد ششم، چاپ اول، پاییز 1382.
  2. سروش نژاد، احمد: صهیونیسم (نوزایی، استقرار، فروپاشی)، نشر نی، تهران 1385.
  3. احمدی، حمید: ریشه های بحران در خاورمیانه، انتشارات کیهان، تهران 1377.
  4. http://www.us-israel/isource/zionism/practical zionism.html.