حلحول، کشتار ـ 1939

از دانشنامه صهیونیسم و اسرائیل


افراد کمی از مردم از فجایع و کشتار اهالی روستای حلحول توسط سربازان اشغالگر انگلیس اطلاع دارند. اعمال وحشیانه و غیرانسانی بریتانیا در این روستا به قدری هولناک و زشت است که به عقل هیچ بشری خطور نمی کند.

این حادثه را استاد عمر عنانی چنین توصیف می کند:

در اوایل ماه پنجم سال 1939 گروه انگلیسی "بلک واچ" به سرکردگی لرد واگلاس ـ که فکر می کنم بعدها نخست وزیر انگلیس شد ـ در اولین ساعات صبح، روستای حلحول را محاصره کرد. این گروه آن دسته از اهالی که موفق به فرار از منطقه نشده بودند را در روی کوه مدرسه گرد هم آورد و اطراف محوطه را با سیمهای خاردار محکم و مغناطیسی حصار کشید. و اهالی بیچاره را در زیر آفتاب سوزان بدون سر پناه وآذوقه و فقط با یک فنجان آب رها کردند.

به طور اتفاقی تاکهای انگور عبدالرزاق عنانی در داخل حصار قرار گفته بود مردم روستا روزهای اول و دوم و سوم را تحمل کردند کسی هم اجازه ورود و خروج به روستا را نداشت. کار به جایی رسید که افراد بازداشت شده در روز چهارم برگ درخت انگور و در روز پنجم ساقه های نرم آن را خوردند تا این که به ریشه تاک رسیدند. تنها صدای فریاد و شیون آنها از دور دست به گوش می رسید. از روز هفتم مرگ جان افرادی که طاقتشان تمام شده بود را می گرفت. "لرد داگلاس" هم برای شکنجه و آزار بیشتر این افراد، جسد هر شهید را قبل از شهادت جلوی آنها رها می کرد تا شاهد جان دادن و دست و پا زدن او باشند. این جسد بی هیچ سرپوشی جلوی دیگران انداخته می شد تا حدی که باد می کرد و پهلوهایش متورم می شد طوری که دست و پاهایش به حالت دعا به سوی آسمان بلند می شد گویی که خواهان انتقام مظلومان از ظالمان است تا خدا همین بلا را سرشان نازل کند. بوی تعفن جسد مرده مصیبت و عذاب آنان که هنوز در قید حیات بودند را بیشتر می کرد.

با این وضعیت هفده شهید یکی پس از دیگری جان به جان آفرین تسلیم کردند. یکی از آنها به نام محمد حمده که مغزش به طرز فجیع و شدیدی ضرب دیده (شکافته شده) بود با حالت وحشت و ترس از سرنوشت بدی که در انتظارش بود از "لرد داگلاس" پرسید؟ قصد شما از بازداشت کردن ما چیست؟

لرد گفت: سلاحهایتان را تحویل دهید و ما را به انبار اسلحه انقلابیون ببرید. محمد حمده در حالی که مرگ را جلوی چشمانش می دید پاسخ داد. من می توانم اسلحه ام را به شما تحویل دهم. انگلیسیها به دنبال او راه افتادند. محمد حمده اسلحه اش را از مخفیگاهش درآورد و تحویل انگلیسیها داد. پس از آن، داگلاس یک جایگاه بلند وسط بازداشتگاه درستکرد و سر پناهی روی آن ساخت و یک میز بزرگ هم جلوی آن قرار داد و روی میز را پر از آب یخ و میوه های تازه و غذاهای لذیذ نمود و سربازان اطراف آن را با سلاح پوشاندند تا گرسنگان و تشنگان و افراد کم طاقت جرأت نزدیک شدن به آن میز را نداشته باشند. و تنها اشاره انگشت یک سرباز انگلیسی می توانست یکی از آنها را به زیر خروارها خاک که همقطارانش دفن شدند فرو برد. برای این افراد بیچاره در آستانه مرگ فرصت خوبی دست داده بود تا جانشان را به جرعه آبی بفروشند لذا یکی پس از دیگری همراه نگهبانان به طرف مخفیگاه سلاحهایشان که وجود خارجی نداشت می رفتند. اولین و باهوش ترین آنها حموده اطرش بود که سربازان را به سمت غاری برد که سربازان تصور می کردند مخفیگاه سلاحها همانجاست این غار فقط برکه آبی مخفی بود که جلوتر از آنها در آن فرو رفت و آن قدر آب خورد تا شکمش به صورت یک مشک درآمد. سپس از آب بیرون آمد و گفت حال که سیراب شدم بیایید و مرا بکشید چرا که که هیچ سلامی ندارم. سربازان او را به زمین انداخته و با پا لگدکوب کردند آب از دهان و بینی اش چنان فواره بیرون می زد تا این که فکر کردند جان داد لذا او را روی دیگر اجساد شهدا انداختند.

دوستانش وقتی دیدند لباسش هنوز خیس است لباسهایش را پاره پاره کرده و هر کدام تکه ای را به دهان گرفتند تا حرارت عطش اندکی فروکش کند. ناگهان حموده به هوش آمد و دوستانش او را به این طرف و آن طرف کشاندند شیخ اسحاق عنانی که یک تکه از لباس حموده را به دهان گرفته و می مکید یکی دیگر به سویش آمد و خواست از دستش بگیرد. شیخ اسحاق آن را به دندان گرفت و آن شخص آن قدر پارچه را کشید تا این که دندانهای اسحق همراه لباس بیرون ریخت.

در این میان محمد نوفل واوی بلند شد و گفتمن برایتان یک اسلحه می آورم او که از معلولان انقلاب سال 1929 بود پایش آسیب دیده بود تا نزدیکی مسجد روستا با سربازان راه رفت ولی آنجا به زمین افتاد، انگلیسی ها او را بلند کردند ولی او به پای ناقصش اشاره کرد و گفت تا آب نخورد نمی تواند راه برود چهار ظرف پر از آب را نوشید و از هوش رفت آنقدر با لگد به او زدند تا این که به هوش آمد و پرسیدند تفنگ کجاست؟ گفت: شما دیوانه هستید، مردی مثل من اسلحه به چه دردش می خورد؟ آن وقت کتک مفصلی به او زدند تا حدی که تمام آبهای نوشیده را بالا آورد. وقتی سربازان پس از بازگشت، حیله محمد نوفل را به به لرد داگلاس گفتند وی دستور داد او و هر یک از همراهانش را که دروغ بگویند بکشند.

اولین قربانیان پس از این ماجرا دو پسر سلیمان نوفل بودند که چهار سرباز را با خود بردند و وقتی به نزدیک چاه آب رسیدند خود را درون چاه انداختند و سربازان انگلیسی هم به طرفشان شلیک نموده و آن دو را داخل چاه به قتل رساندند. پس از آن، بازداشت شدگان از میان خود گروهی را به رهبری حاج حسین عنانی انتخاب کرده و به نزد لرد ملعون فرستادند. آنها به لرد گفتند: آیا نمی بینی که یکی پس از دیگری می میریم، آیا این عاقلانه است که انسان بمیرد ولی اسلحه نزدش باشد و جانش را با آن نخرد؟ تو این بلاها را سرما می آوری آیا کسی از اهالی روستا خارج از روستا می دانند ما در چه وضعیتی هستیم. پس دو راه بیشتر نداری. یا این که ما را گلوله باران کن و ما را از این رنج و عذاب و مرگ تدریجی نجات دهی. یا این که چند نفر از ما را به بیرون از بازداشتگاه می فرستی تا به مردم اطلاع دهند تا آنها به هر قیمتی که شده جان ما را نجات دهند.

لرد گفت: چه کسی ضمانت می دهد که افراد خارج شده بازمی گردند. حاج حسین گفت: تعداد اسلحه ای که از روستای حلحول می خواهی چقدراست؟ لرد گفت: 36 قبضه تفنگ. حاج حسین که تاجر بود گفت: این کلید مغازه من است که بیش از هزار جنیه پول در آن است. آن را ودیعه نگه دار، اگر برنگشتم کالاهای آن را به جای من بردار. لرد ودیعه را پذیرفت و او را از بازداشتگاه آزاد کرد. حاج حسین بیرون آمد و اهالی روستا که جان سالم به در برده بودند را دور خود جمع کرد و مصائب و فجایعی را که در بازداشتگاه، اتفاق افتاده بود و افرادی که مرده اند و غیره را برایشان توصیف کرد و تأکید کرد یک روز تأخیر باعث مرگ همه اهالی خواهد شد. لذا شروع به جمع آوری پول از اهالی کردند و با آن به خرید تفنگ به هر قیمت ممکن نموده و تحویل "لرد" دادند.

هرچند همه این افراد که زنده بودند از چنگ لرد بیرون آمدند اما به دلیل سختی و بیماری و شکنجه کم کم جان سپردند.

یکی از اعضای پارلمان انگلستان از وزیر جنگ درباره اقدامات وحشیانه ارتش بریتانیا در روستای حلحول سؤال کرد، وی پاسخ داد. آقای محترم آیا فکر می کنی ارتش صاحب منصب انگلیس می تواند چنین اعمالی که تو می گویی مرتکب شود؟

واقعیت این است که عقل بشر باور نمی کند که یک انسان هر چقدر ظالم و سنگدل بتواند چنین فجایعی را که لرد داگلاس و گروه "بلک واچ" در روستای حلحول مرتکب شوند، انجام دهد. ولی این قبور شهدا همچنان باقی است و شاهد جرایم سربازان انگلیسی است که بدتر از هر حیوان درنده و پلیدی عمل می کردند. اقدامات آنها در حلحول خارج از تصور ارتش امپراطوری انگلیس باورپذیر نیست. البته اگر اعضای پارلمان به خود زحمت داده و به حلحول بیایند حقیقت را درک خواهند کرد چرا که تلخ تر و هولناک تر از آن چه است که نقل شده باشد. این بود جرایم انگلیسی در مورد جریان حلحول و اما در مورد زنان جرایم انگلیسی ها بسیار فجیع و زشت توصیف شده است.

آیا کسی باور می کند که یک سرباز هرچند وحشی و خونخوار زنی را از بستر بلند کند در حالی که زن در حال زایمان است و او را کشان کشان و با ضربات شلاق مورد هدف قرار داده و در حال پیاده روی نوزاد او متولد می شود باز هم دست از سرش برنمی دارد و او را به سوی بازداشتگاه می کشاند. وی نوزاد در حال تولد را به دست گرفته و در بازداشتگاه توسط دوستانش وضع حمل می کند و آن قدر سختی و درد می کشد تا دار فانی را وداع می گوید.

استاد عمر عنانی اضافه می کند که: این مقداری که از حادثه حلحول گفتم در برابر آنچه که اتفاق افتاده بسیار اندک و ناچیز است. چرا حافظه بعد از چهل سال خیلی از موارد را فراموش کرده است هرچند برخی از قربانیان حادثه هنوز در قید حیات هستند که دو نفر از آنها برادران من و چهار نفر از فرزندان کوچکشان که در بازداشتگاه بودند و حدود 16 ساله بودند من در مالحه کار می کردم و منزلم در قدس بود. تنها کاری که توانستیم انجام دهیم این بود که توسط کلانتر "صبوح" با بازرس وزارت فرهنگ تماس گرفتیم او هم با مدیر فرهنگ "مستر فریل" که توسط انگلیسی ها به عنوان حاکم نظامی مشغول به کار بود تماس حاصل کرد به او گفتیم تو یک نظامی هستی خودت به حلحول برو تا آنچه گفتیم را با چشمان خودت مشاهده کنی. اگر دروغ و اشتباهی در گفته هایمان بود حاضریم زندانی شویم. آستین را بالا زد و با یک خانم انگلیسی در صلیب سرخ تماس گرفت و مقداری آذوقه و غذا جمع آوری کرد تا با بازداشتگاه بفرستد. با این محموله راهی حلحول شد. ولی "لرد" به شدت جلوگیری کرد و مانع ورود او به حلحول شد. فریل در حالی که از شدت عصبانیت دستهایش را به هم می فشرد گفت آنچه که در مورد حلحول گفتید کاملاً درست است و این مایه ننگ و آبروریزی انگلیسی ها می باشد.

برای کمک به بیچارگان اسیر در بازداشتگاه به راه دیگری متوسل شدیم تعدادی از زنان و کودکان اهل حلحول را که از وحشت حادثه فرار کرده بودند دور هم جمع کردیم و یک راهپیمائی از باب الخلیل به راه انداختیم. زنان نمی دانستند چگونه حرکت کنند و هیچ مردی جرأت نداشت در صحنه حاضر شود چرا که عاقبتش حلحول بود.

با یک دوره گرد به نام محمد عبدالقادر عمران توافق کردیم یک جعبه پرتقال بردارد و جلوی تظاهرکنندگان در حال فروش کالای خود حرکت نماید و جلوی در محلی که زنان وارد خواهند شد توقف نمایند. من و عبدالعزیز وحش آنها را از دور زیر نظر داشتیم صحنه بسیار ناراحت کننده تأسف باری بود. زنان در خیابانها یهودی نشین به سر و صورت خود می زدند و سینه چاک می کردند و بسا صدای جانخراش خبر مرگ شهدای را به گوش بقیه می رساندند و با این حالت شیون و گریه و زاری نزد حاکم قدس به نام "کتروش باشا" رفتند وقتی فهمید از حلحول هستند آنها را به شدت دور راند و دستور داد تا با شلاق و تازیانه آنها را دور کنند.

کاروان تظاهرکنندگان به کنسولگری آلمان رسید و حادثه کشتار حلحول را برایش نقل کردند و او گفت من دلم برایتان می سوزد ولی من کنسول یک کشور بیگانه هستم کاری از دستم برنمی آید فقط می توانم با دولت خود تماس بگریم و ماجرا را برایشان تعریف کنم. وی نیز چنین کرد و خبرگزاری آلمان خبر حادثه حلحول را همان شب از ایستگاه برلین پخش کرد. در ادامه راه به کنسولگری ایتالیا رفتند او از آنان پذیرایی کرد و غذا و آذوقه داد. ولی بدترین برخورد را شاکر وادی کنسول عراق در فلسطین با آنها کرد. وی گفت نزد حاج امین بروید تا مردان شما را آزاد کند.

اسامی برخی شهیدان حادثه حلحول:

1ـ رشید سلیمان نوفل

2ـ ابراهیم سلیمان نوفل

3ـ محمد نوفل ابو محمود

4ـ عبدالمحسن نوفل

5ـ حاج عبدالقادر

6ـ محمد الأطرش

7ـ حسن الدرشخی

8ـ محمد محمد نعیم

9ـ عبدالله یونس الحاج

10ـ محمدالحاج ابوعقال

مأخذ:

  1. ابوفارس، محمد عبدالقادر: شهداء فلسطین، دارالفرقان للنشر و التوزیع، اردن (عمان) 1990.